وقتی در خانه را بروی او باز کردم نشناختمش . لاغرتر و موهای سرش خاکستری رنگ شده بود . با لحنی حیرت زده گفتم : صرافینا . او را به خانه دعوت کردم بعد در آغوش گرفتم . همانند تنه درخت بی حرکت بر جای مانده بود . فراموش کرده بودم که گرچه او زنی بسیاروفادار و صدیق است با این حال همیشه بسیار خونسرد است . حتی در مواقعی که کمی شوق و شعف هم لازم است . از اینکه نتوانسته بودم جلوی خودم را بگیرم و او را آنچنان در آغوش گرفته بودم اندکی پشیمان شدم در واقع لبهایش می لرزید . مثل همیشه گیسوانش را بافته و پشت سر با سنجاق حلقه کرده بود .