ژوئن سال 1959 مادرم ماشین استوک باکرش را خرید . روی صندلی راحتی نشسته بودم که خدمتکارمان لوسی صدایم کرد توی آشپزخانه ایستاده بود و با لبه پیش بندش دستهایش را پاک می کرد . همزمان نگاهش روی ماشینی که وارد حیاط خانه می دشد . مادرم پشت فرمان نشسته بود بوق می زد و برایمان دست تکان می داد . لوسی دست زیر شانه ام گذاشت و زیر لب زمزمه کرد . خدای من سوزی ببین مادرت این دفعه چی خریده منتظر باش ببین پدرت چه حالی می شود ...
نظر دیگران //= $contentName ?>
cool...