در نیمه های راهروی دراز هتل فکر می کرد که باید دیر شده باشد و بر سرعت گام ها افزود و به طرف موتورسیکلتش رفت . دربان به او قول داده بود مراقب موتور سیکلتش باشد با نگاهی به مغازه مجاور متوجه شد که ساعت 10دقیقه به 9 است شاید زودتر هم می رسید . آفتاب از لای ساختمان های بلند مرکزی می تابید و او سوار موتورش شد هوا خوب بود و موتور زیر پایش صدا می کرد و باد خنک شلاقوار به شلوارش می خورد .
دید که وزارت خانه های صورتی رنگ ، سفید ردیف خیابان های مرکزی با درخشان می گذرد . حالا به بهترین قسمت مسیرش که تفریحی خوشایند بود نزدیک می شد . خیابانی دراز با رهگذران اندک در دوطرف ، درخت ها ی میوه های بزرگی که باغچه هایشان را پرچینهای کوتاه احاطه می کرد سرهایشان را به سمت پیادرو پایین آورده بودند . شاید کمی حواسش پرت بود اما عاقلانه در سمت راست خیابان پیش می رفت خود را در اختیار درخشش روشن روزی که تازه آغاز شده بود می گذاشت ...
نظر دیگران //= $contentName ?>
عالی عالی عالی. وری گود...