اون روز پدر بزرگ مثل همیشه توی حیاط نشسته بود و با یک بیلچه کوچیک خاک باغچه را زیر و رو می کرد . من و خواهر و برادر کوچیکم توی اتاق داشتیم بازی می کردیم که یکدفعه صدای آژیر خطر از همه طرف بلند شد . خواهرم لیلا با اینکه خیلی کوچیک بود ولی صدای پر زیر و بم صدای آژیر خطر را خیلی خوب می شناخت . لیلا با شنیدن صدای آژیر دوید طرف مادرم در حالی که گریه می کرد سرش توی بغل او پنهون کرد ...