باد، تازه شروع به وزیدن کرده بود و زوزه می کشید. از طرف شمال می آمد. روستای درجزین را دور می زد و می پیچید تو کوچه های ده که توی کمرکش کوه بودند و چرخ زنان، همه چیز را به هم می ریخت. پنجره ها را به دیوارهای کاه گلی می کوبید؛ بوته های مرده را روی زمین سرگردان کرده بود؛ از درز درها تو می زد و صدای هوهویش در خانه ها می پیچید و به گوش مردم روستا می رسید. پدرم، سراسیمه از اتاق بیرون آمد و به حیاط رفت. در حیاط خانه را باز کرد. خانه ما توی یال کوه بود، از همه خانه ها بالاتر. بوی صحرا و بوی علف می آمد و بوی برف. زندگی این گونه ادامه داشت. پدرم، سوز سرما را جدی نمی گرفت. او در پی قابله روستا «زبیده خاتون» بود. دردی شیرین، مادرم شهربانو را در خود گرفته بود. پدرم، دوان دوان، خود را به خانه قابله روستا که در خم کوچه ای نزدیک خانه مان بود، رساند. من هم کلاه پشمی سبز رنگم را روی سرم گذاشتم و پشت سرش از خانه بیرون زدم. خانه اش سه تا در آن طرف تر از خانه ما بود.