از ظهر رنجی را ندیده بودم. یک دفعه پیشم آمد. مرا محکم بغل کرد، بوسید و گفت: برادر جواد قربانت بروم. تسلیت می گویم.
پرسیدم: چه تسلیتی؟
گفت: «شهرام قریب1»، «محمود عبدی2» و «ناصرعلی صوفی3»...
با شنیدن این اسم ها زانویم لرزید و جلوی چشمم تار شد. رنجی تو سرش زد و گفت: خدا مرا بکشد. انگار شما خبر را نشنیده بودید.
لحظه ای سال های قبل از جلوی چشمم رژه رفتند. با ناصرعلی و شهرام سنگر به سنگر، خاکریز به خاکریز جلو آمده بودیم و حالا... خبر تلخ بود و شد پتک محکمی بر پیکر خسته من! چمباتمه نشستم. از شدت درد درک کردم کسی که می گوید کمرم شکست یعنی چی! بی یار و یاور ماندم در خاک دشمن. غربتی تا به این حد کسی سراغ نداشت! نه بالی ماند برایم و نه پری! انگار تمام تانک های دشمن را روی شانه ام گذاشتند و در آن حال ماندم. غم یک ذره اش هم زیاد است و حالا چه برسد به داغ های پی در پی. مگر توانم چقدر بود چقدر...
کنگره :
DSR1629 /ز82آ3 1392
شابک :
978-600-6930-09-1
نظر دیگران //= $contentName ?>
بسیار عالی .تمام لحظات این کتاب را با راوی و دوستانش زندگی کردم با خنده شان خندیدم با گریه شان اشک ریختم .حسرت...