بدبختی ما از وقتی شروع شد که صدیقه خانم همسایه دیواربه دیوارمان ماشین خرید با دستکش سفید و عینک سیاه پشت فرمان نشست. صبح که از خانه درامدم دیدمش. تعارف کرد که سوار بشوم، بی اینکه سوار بشوم اشهدم را به پیش بینی حوادث آینده خواندم که از دو بعد از ظهر همان روز شروع شد. به خانه کهامدم زنم بق کرده بود. جواب سوالهایم را کوتاه میداد. آره یا نه. همان زنی که هر وقت بخانه میآمدم میگفت: .....
نظر دیگران //= $contentName ?>
بیچاره مرده...
موضوعش ناراحت کننده بوددلم برای مرده خیلی سوخت....