کتاب گل کاسنی نوشته ابراهیم موسیپور بشلی است که تصویرگری آن را زهرا اطهمخانی انجام داده است. تنهاست. یک جایی هم دنیا آمده که اصلا به درد زندگی نمیخورد. حالا این وسط باید بچههاش را هم به دنیا بیاورد و بزرگ کند. این طرف سنگلاخ آن طرف رودخانهی خروشانی که گوشش به هیچ حرفی بدهکار نیست. این طرف هم یک عده دوست و آشنا که هیچ کاری هم از دستشان بر نمیآید...
این داستان گل کاسنیای است که وسط تخته سنگی آن هم وسط رودخانه ای ناآرام و پرسروصدا روییده و حسابی از دست اقبالش کلافه است. نه که برای نجات خودش فکری نکرده باشد؛ فکرهای زیادی به سرش زده بود؛ مشورت هم کرد، ولی خب راهحل به درد بخوری پیدا نشد. آخرش قرار است چه بشود؟ کاسنی بودن واقعاً این قدر تلخ است؟ یا باید کمی صبر کرد و دید؟
زنبور گفت «خب، در این سرازیری و میان این صخرهها خاکی نیست که دانههای گلها بتوانند در آن جوانه بزنند و رشد کنند. هر جا که خاک و آب و آفتاب با هم باشند، دانههای گلها میتوانند در آن جا رشد کنند و زنده بمانند. این جا آب و آفتاب هست، ولی خاک نیست.
نگاه کن دور تا دورت همهاش سنگ و صخره است. انگار لای این دوسه تا صخره کمی خاک مانده بود که دانهی تو در آن جوانه زده و حالا تو این جا درآمدهای، فقط تو این جا هستی.