جنگ محدودیت ندارد اما از کجا گفتن و چگونه بیان کردنش از اصل روایت مهمتر است. اگر به خودم بود سوژههای دیگری از زندگی شهدا، صحنههای نبرد و مقاومت را برای نوشتن انتخاب میکردم. اما بهرحال برای رفاقت با شهدا ناگفتههای جنگ را باید گفت. باید شنید. باید نوشت؛ هر چند کوتاه و ساندویچی. مثل داستانهای کتاب حاجی بسم ا... .
کتاب حاجی بسم ا...اثر مجموعه چند داستان کوتاه با چاشنی طنز ویژه نوجوانان و جوانان به قلم ناهید حسنپور است که توسط انتشارات منتشر ده است.
خسته و کوفته به درختهای جنگلی بلوط قد کشیده تکیه دادند. حمید، سعید، محمد و جمال با صورتی رنگ و رو رفته و چشمانی پف کرده وسایلشان را گوشهای زیر سایه درخت گذاشتند. سعید نگاهی به جمال انداخت که انگشتانش را به هم گره انداخته. کمرش را به راست و چپ خم میکرد. تق تق قولنج استخوانهای کمرش بلند شد. سعید صورتش را جا به جا کرد تا از زیر نور خورشید فرار کند. محمد دستش را روی صورتش گذاشت تا چند دقیقهای به چشمانش استراحت دهد. حمید با صدایی آرام پرسید:
_یعنی مردم این روستاها کجا رفتن؟ دلم براشون میسوزه.
_آره بیچارهها اسیر بعثیها شدن.
جمال همه جا را زیر نظر گرفته بود.
چند قدم رفت و برگشت. نشست روی زمین. همانطور که بند پوتینهایش را باز میکرد، گفت
_ بچهها! این درختها شما رو یاد چی میندازه؟