کتاب یک مشت تمشک، اثر اینیاتسیو سیلونه با ترجمه بهمن فرزانه؛ ماجراهای این کتاب در دهکدهی «سن لوگا در جنوب ایتالیا» رخ میدهد و به روایت زندگی «روکو دوناتیس» میپردازد که به عنوان مسئول دفتر حذب فعالیت دارد و با دختری به نام «استلا» که اتریشی یهودی است زندگی میکند. هدف روکو در حزب آن است تا هر کسی هر چیزی را که ندارد در آن جستجو کند و این آغاز تمام ماجراها میباشد.
مردی که کلاه حصیری به سر داشت و نوار سرخرنگی به یقۀ کتش زده بود گفت: «پس تو مرا شخص بیشرفی میدانی و به من اطمینان نمیکنی.»
مهندس با ناراحتی چشمانش را بست.
مرد کلاه حصیری به اصرار گفت: «میدانم، به خاطر گذشتهام به من اطمینان نمیکنی. شاید حق داشته باشی. آیا من شخص درستی هستم؟ تا حال در عمرت به یک بیشرف راستگو، که به ضعف خودش اعتراف داشته باشد، برخوردهای؟ اما آن قدرها هم که فکر میکنی پستفطرت نیستم. حال، تو را به خدا، با صداقت عقیدهات را بگو.»
مهندس زمزمهکنان گفت: «حرفی ندارم بزنم. سرم خیلی درد میکند.»
مرد کلاه حصیری گفت: «شاید سوءهاضمه داری. شاید سرما خوردهای.
درست است که در گذشته اشتباه کردهام، اما به آنچه حالا میخواهم به تو بگو یم، میتوانی کاملاً اطمینان داشته باشی. اشتباهاتم به خاطر عشق به مردم بوده. رک بگویم، گناه من به خاطر سخاوتم بوده».. .