روانشناسی به عنوان علم مطالعه رفتار و علل آن در حیطه تجربه چیزی جز بررسی پدیدههای رفتاری پراکنده نیست. این پراکندگی نهتنها از شأن علم به دور است، بلکه برای عالم نیز نوعی آشفتگی شناختی و عدمرضایت فوری را به دنبال دارد. لذا این علم مانند سایر علوم ناگزیر از ارائه یک بینش کلی حاکم بر پدیدههای مورد مطالعه خویش است، به گونهای که این بینش بتواند بین رفتارهای مورد مطالعه نوعی ارتباط انسجام، نظم و هماهنگی ایجاد کند. این بینش بنا به ماهیت خویش از منشائی فراتر از تجربه سرچشمه میگیرد، زیرا تجربه اساساً جزءنگر است، ولی این بینش میباید نظرگاهی کلنگر داشته باشد و از مقام و نقطهای والاتر و بالاتر بر انسان و رفتارهای او نظاره کند.
نظریه پردازان شخصیت در روانشناسی با عنایت به رفتارهای آدمی تلاش کردهاند برای آنها تعبیری جامع ارائه کنند. این تلاشها علیرغم وجود تفاوتهای عمیق در بینشها، در یک امر مشترک هستند و آن کوشش برای وحدت بخشیدن بین پدیدههای رفتاری پراکنده است. این بینشها که تحت عنوان نظریههای شخصیت شهرت یافتهاند، از نقطهای فراتر و بالاتر از تجربه محض به پدیدههای رفتاری نظاره میکنند؛ در این نقطه نظریهپرداز سازمان روانی انسان را بهمثابه یک کل میبیند و تلاش میکند قواعدی کلی درباره وی ارائه دهد. چنین تلاش در اصل ماهیت عقلی و فلسفی دارد و هر چند نظریه شخصیت متوجه پدیدههای رفتاری محسوس است. لکن خود ماهیتاً جنبه کلی دارد و فینفسه قابلیت تجربه حسی را ندارد و علت اصلی در عدم توانایی برای اثبات قطعی و رد قطعی نظریههای شخصیت عمدتاً از همین ویژگی نشئت میگیرد. نظریههای شخصیت خود قابلیت تجربه مستقیم را ندارند، بلکه پدیدههای رفتاری متعلق به آنها میتوانند با محک تجربه حسی مورد داوری قرار گیرند.