کتاب لبه تیغ، اثر سامرست موآم با ترجمه مهرداد نبیلی؛ سرگذشت جوانی است که یکی از دوستانش در جنگ جهانی اول به خاطر او کشته میشود. این حادثه او را تکان میدهد و به جستجوی جواب مسائل ابدی برمیانگیزد: خدا چیست؟ چرا درد وجود دارد؟ غرض از زندگی و مرگ چیست؟ برای یافتن جواب، دست از یار و دیار میکشد و به سیر آفاق و انفس میپردازد، در مطالعهی حکمت غرق میشود، ریاضت میکشد، تا سرانجام برای پرسشهای دل بیآرام خویش پاسخی مییابد.
پیش از آنکه برای صرف ناهار با الیوت و خواهرش، به سوی وعدهگاه خود به راه افتم، مشغول شستن دستورو بودم که خبرم کردند الیوت در سرسرای هتل منتظر است. کمی تعجب کردم اما همین که آماده شدم، پایین رفتم. الیوت در حالی که دست مرا میفشرد گفت: پیش خودم فکر کردم بهتر است خودم به دنبالت بیایم چون نمیدانستم تا چه اندازه با شهر شیکاگو آشنایی داری.
من اغلب متوجه شدهام که بیشتر آمریکاییانی که سالها از کشور خود دور بودهاند، آمریکا را کشوری پرخطر و اسرارآمیز میدانند که در آن، مسافر اروپایی مشکل میتواند تنها، راه خود را به جایی بیابد. الیوت هم همین احساس را داشت.
- هنوز زود است. بهتر است مقداری از راه را پیاده برویم.
هوا خنک بود اما در آسمان ابری دیده نمیشد. در حالی که آرام قدم میزدیم الیوت گفت: فکر کردم بهتر خواهد بود پیش از آنکه تو با خواهرم آشنا بشوی دربارهٔ او مطالبی به تو بگویم. من که پاریس بودم، خواهرم یکی دوبار به آنجا آمد و مدتی با من بود، اما آن وقت تو پاریس نبودی. به هر حال، ناهارِ امروز ضیافت بزرگی نیست. غیر از تو و من، فقط خواهرم، دخترش ایزابل و گریگوری برابازون هستند.. .