جایگاه زنان در میانه و گوشهگوشۀ رویدادهای سازنده و مقوّم انقلاب اسلامی و همچنین در خلق مفاهیم و ساختارها و نهادها و نیز تثبیت ارزشها و تداوم کنشهای انقلابی انکارناپذیر است؛ اما در جریان تاریخنگاریِ رویدادمحور و شهرتزده و کلیشهای، غالباً به سفیدی بین سطور و گاهی هم به تک روزنههایی سپرده شده است که مردان انقلاب در روایتهای خود، به دنیای زنان انقلاب و پشتیبانی انقلاب باز کردهاند.
آنها در سکوت، تمام بار تربیت نیروهای انقلاب را به دوش کشیدهاند و باز هم در سکوت، روایت تلاش و مجاهدت زنانه و مادرانۀ خود را در حاشیۀ موفقیت مردان انقلابیشان دیدهاند.
کتاب «دایکهکان ایستادهاند»؛ تاریخ شفاهی مقاومت زنان، دفاع مقدس و پشتیبانی جبههها در غرب کشور است.
مستند زنان جبهه شمالی، روایتگر زنان پشتیبان جنگ در شهر رودسر است که وقتی جنگ شروع شد مانند همه مناطق دیگر کشور که درگیر جنگ شده بودند، با این جریان همراه شد. در رودسر هم مانند سراسر ایران همه بخش های مختلف برای مقابله با دشمن همکاری کردند. فیلم زنان جبهه شمالی
باوگم شغل دولتی داشت. دالگم جیران هم خانهدار بود؛ جیران علیدادی. چهار تا خویشک داشتم و سه تا برا. خویشکیلم گلطلا و قدمخیر و بتول، براگیلم هم عبدالله و محمدعلی و علیمحمد. گلطلا و قدمخیر بچههای اول و دوم خانه بودند و شی کرده بودند. بعدش هم براگیلم بودند و بعد هم بتول. من کوچکترین بچۀ خانه بودم. یازدهدوازده سال داشتم. میمگه هم داشتم که از عشایر بود؛ میمی طاووس. شیه از دنیا رفته بود و خودش تنها زندگی میکرد. مرتب میآمد دنبالمان و ما را میبرد محل زندگیشان برای تفریح. آن موقع بمباران شهرها شروع شده بود. زمان جنگ، ما میرفتیم اطراف ایلام. ایلامیها شهر را ترک نکردند؛ فقط میرفتند اطراف شهر و توی کوهها چادر میزدند. سال۶۳ بود؛ هفتۀ آخر اسفند. میمیطاووس باز هم آمد دنبالمان.
_ میخواین بمانین زیر بمباران؟! اینجا که امنیت نداره. خانۀ ما توی عشایر بهتره. آمدم ببرمتان.
میمگم برای رفتنمان خیلی اصرار کرد. ادارات هنوز تعطیل نشده بودند. باوگم و براگم عبدالله هر دو کارمند بودند و میرفتند سر کار. باوگم توی بهداری کار میکرد و براگم هم توی مخابرات. میمگم هرچه اصرار کرد که اقلاً دالگم هم همراه ما بیاید، دالگم قبول نکرد.
_ نه. نمیتانم مَشی را تنها بذارم. نمیتانم باوگ و براگتان را جا بذارم. بالاخره کسی باید باشه ازشان مراقبت کنه. وقتی اینجام خیالم راحته.
به باوگم میگفت «مَشی»؛ یعنی «مشهدی».