کتاب چشمان زیبای طوبی، اثر خانم عاطفه حیدرزاده؛ شامل سی فصل میباشد که به روایت داستانهایی نظیر؛ «خانه کاهگلی مادربزرگ، امروز روز توست طوبیجان (تولد)، عشق خان، پیراهنش را که تکاند باران گردو بارید، اتاق روشن شد با فانوس نگاهش، با لبخند نگاهش به کاسهها طعم زندگی بخشید، خانهای که تو باشی و، دلش برای گندم و گیسوان بلندش تنگ شده بود، عطر کاهگل ذرهذره زندگی را در روحش تازه میکرد، ونوشهها که بشکفند زمستان دلتنگی تمام میشود، نگذار بار حوادث بر خرمن موهایت بوزد، میرکای، برادر دلیر، کلیر سر یتیم شد، خورشید نگاه افراسیاب دلش را روشن کرد، پنجک شو، آب و نمک و زندگی، چشمان سیاه طوبی» و غیره میپردازد که برای ننه طوبی رخ میدهد.
فصل هجدهم: چشمان سیاه طوبی
- طوبی، طوبی! بیا بیرون.
هارا و حوا آمده بودند تا طوبی را با خودشان به جنگل ببرند. طوبی گیسوان بلندش را زیر چارقد گلگلیاش پنهان کرد و از پلههای سنگی تند و تند پایین آمد. حوا با آن شیرینزبانی همیشگیاش و هارا با زیبایی صورت معصومش زیر پلهها منتظر طوبی بودند.
- زود باش طوبی؛ باید به جنگل برویم.
- سلام هارا، سلام حوا. چقدر عجله میکنید. آمدم.
هارا با چشمهایش لبخندی زد و گفت: مگر نمیدانی صادق در جنگل منتظرمان است...
- حوا جان ببین اینها را باز شیطنتش گل کرده.
حوا خندید و گفت: بیا طوبی. عجله کن. تا کنار چشمه برویم ظهر شده. طوبی آرام آرام از پلههای سنگی پایین آمد و به دوستانش ملحق شد. آفتاب تازه از بالای کوههای کدیرسر بر دهکده میتابید. خوشههای طلایی خورشید صورت سرخ و سپید طوبی را گلگون کرده بود و گیسوان بلندش آبشاری سیاه بود که از زیر چارقدش جاری بود. جنگل پر بود از صدای سکوت. تنها صدای قدمهای دخترکان کدیرسری چرت درختان را پاره میکرد.
- حوا ببین صادق کنار چشمه منتظرم است.
طوبی حتی از راه دور هم صدای نفسهای صادق را میشنید. صادق نوجوان بود، اما مثل تمام مردان کدیرسر قامتی بلند داشت.