محمد رشیدی با لحنی که غم آن را به لرزه در آورده بود گفت : خدا رحمتت کنه برو پیش پروردگار بزرگ ای رفیق زندگی عمر . بوی جسد کفن کرده روی رختخواب توی اتاق پهن شد و گریه و زاری کرد و از شدت خستگی دست راست خود را به بالشت تکیه داد و زن خدمتکار پیر دلش به حال او سوخت . با مهربانی دست او را گرفت و او را از انجا به اتاق نشیمن برد مرد که با صدای رسا آه بلندی می کشید روی صندلی رها کرد و پاهایش را دراز کرد زیر لب گفت ...
نظر دیگران //= $contentName ?>
خوب وروان...
عالیه ممنون...