کتاب روستائیان دیروز شهرنشینان امروز نوشته جناب آقای عبدالرضا جراحی منتشر شده در نشر متخصصان است.این اثر برگرفته از تجربیات معلمان و تخیل خود نویسنده می باشد که با مطالعه فراوان و شنیدن صحبت های اندیشمندان و بزرگان در مدت یک سال به رشته تحریر درآورده است.
در حالی که کرونا وحشت زیادی در جامعه ایرانی ایجاد کرده بود. من از ترس این بیماری کُشنده ، بیشتر اوقات در خانه بودم . به فکرم رسید که تجربیات زندگی خود را در قالب یک داستان کوتاه بنویسم.
اوایل دوران جوانی همزمان با ورود به دانشگاه ، مشغول به کار و فعالیت شدم و از کارهای کوچک تا مدیریت کارخانه و شرکت ساختمانی تجربه کردم و با تکیه بر استعداد و توانایی خود توانستم در زمینههای مختلف کسب مهارت کنم. اکنون وقت مناسبی بود تا تجربیات خود را بنویسم. ابتدا به نوشتن تجربیات و چالشهای خود در محیط کار و شیوه مواجهه با آنها پرداختم که بعد از مدت کوتاهی به این نتیجه رسیدم که طبیعتِ انسان از نشستن و گوش دادن به نصیحت بیزار است. بنابراین تصمیم گرفتم که آموختهها و پندهای خود را از طریق نوشتن یک داستان کوتاه بیان کنم سپس با علاقهای فراوان شروع به نوشتن داستان «روستائیان دیروز، شهرنشینان امروز» کردم. در نگارش داستان، از سخنان عرفا و دانشمندان بزرگ بهره بردم.
در داستان از شخصیت یک معلم دلسوز برای پیشبرد اهدافم استفاده کردم. معلمی که باید با واپسگرایی و خرافات میجنگید.
او با از خودگذشتگی فراوان توانست تاریخساز شود و در سرنوشت اهالی روستا نقش ایفا کند .آقای معلم میدانست که رشد جامعه تنها از مسیر آموزش و استفاده از تجربیات دانشمندان میسّر است. در نظر آقای معلم رشد متوازن انسان مطلوب بود و به آموزش و پرورش دانشآموزان توجه داشت .تاکید داشت که فقط یادگیری علوم تجربی کافی نیست و نباید توجه به ریشهها و فرهنگ چند هزار ساله را فراموش کرد. در قسمتی از داستان توجه ظریفی به این نکته شده است .بچههای روستا که شرایط بدی داشتند پس از استفاده از منابع مالی روستاییان و فداکاری جمعی و گروهی اهالی روستا، پس از تحصیلات عالی و طی مدارج علمی و تخصصی به روستا برنگشتند. این خسارت بزرگ به دلیل توجه نکردن به ریشههای فرهنگی خود و دلباختگی به فرهنگ شهرنشینی و عافیت طلبی اتفاق افتاد. آنها شیفته و شیدای فرهنگ شهرنشینی شدند و از اصالت خود فاصله گرفتند و با ارزشترین متاع خود را با مظاهر شهرنشینی و مدرنیته معاوضه کردند.
به دلیل عدم مسئولیت آنها، روستا در رسیدن به اهداف خود شکست خورد. این داستان نشان دهندهی نخبگان ناسپاسی بود که وقتی به مدارج بالای علمی و هنری رسیدند اصل و نسب خود را فراموش کردند و موفقیتی که داشتند را حاصل تلاش و زحمت خود میدیدند و نقش اهالی روستا را در موفقیت خود، نادیده گرفتند.
در این داستان تلاش کردم به صورت خلاصه و به دور از گستردهنویسی و حاشیهپردازی، شرحی به مناسبتهای اجتماعی مردم ایران و شیوه زندگی آنها و همزیستی با دیگر ادیان بپردازم و تلاش کردم که صلح طلبی و احترام به ارزشهای والای انسانی که طی سالیان متمادی در این سرزمین جاری بوده است را به تصویر بکشم.
هریک از بچه ها به روش خودشان تلاش می کردند تا ازشمس دلجویی کنند و او را دلداری دهند. حسین که از شنیدن ماجرای شمس شوکه شده بود با تعریف کردن خاطرات قدیمی و دوران نوجوانی در پی آن بود تا شمس را شاد کند و کمی از بار غم و ناراحتی شمس بکاهد. ناگهان عبدالرضا به همه گفت از نظر من شمس قهرمان است. همه بچه ها از این سخن متعجب شدند؛ چون شمس کشتی را باخته بود و در حسُن نیت عبدالرضا هم کسی شک نداشت و همه می دانستند که عبدالرضا، اهل زخم زبان زدن و گوشه و کنایه نیست. عبدالرضا در ادامه گفت دوستان من، سعادت و موفقیت خلاصه در هدف نیست و درواقع قدم برداشتن در مسیر موفقیت، معنای واقعی کامیابی است.
چون زندگی مثل یک جاده است و ما به دنیا نیامده ایم که به جای خاصی برسیم. موفقیت حرکت در جاده زندگی است. همین که شمس راه خود را پیدا کرده و در آن مسیر حرکت کرده است، آیا این به معنای موفقیت نیست؟ شمس که توانسته با ارزیابی دقیق از توانایی های خود و تمرین و ممارست و استفاده از تجربیات پهلوانان بزرگ، خود را به سطوح عالی کشتی برساند. آیا این دستاورد کمی است؟ آیا او انسان موفقی نیست؟