مینا و پلنگ داستانی از حسن احمدی، نویسندهی کودک و نوجوان است که توسط نشر امیرکبیر به چاپ رسیده. این داستان، بر اساس رویدادی واقعی نوشته شده که چند سال پیش در روستای کندلوس به وقوع پیوسته است.
داستان این کتاب حول زندگی دختری روستایی و یک پلنگ میگذرد. این دختر به پلنگی علاقهمند میشود و اتفاقاتی برای آنها میافتد که در داستان آمده. نویسنده برای نوشتن این داستان تعدادی مصاحبه از اهالی آن روستا را خوانده و با توجه به گزارشهای حول این موضوع، این رویداد را را در قالب یک داستان تخیلی به نگارش در آورده است.
مینا در جنگل، میان درختها در جست و جوی پلنگ بود. باز جلوتر رفت. با خود میگفت: با من لجبازی میکنی؛ قایم شدی پیدات نکنم؛ بلندتر، و طوری که انگار پلنگ همان اطراف است و صدایش را میشنود، گفت: میگم دیگه توی ده نیا! باور کن اونا خیلی بیرحم هستن. میخوان تو را بکشن! بغض مینا ترکید و با گریه گفت: نمیدونم چرا فکر میکنن تو گوسفندها را کشتی، کار تو که نیست؛ پلنگ از پشت درختی بیرون آمد. مینا ترسید، اما زود بر ترسش غلبه کرد. پلنگ غمگینتر از مینا بود. مینا صورتش را پاک کرد تا پلنگ متوجه اشکهایش نشود. گفت: کجا بودی؛ خیلی دنبالت گشتم! پلنگ آرام ایستاده بود. صدای باد در جنگل میپیچید. حیوان بزرگی از پشت درختها بیرون آمد. مینا با دیدن حیوان، در همان نگاه اول او را شناخت. اهالی روستا بارها گفته بودند که گرازها خطرناک هستند و این روزها کسی به جنگل نرود...