کتاب دختر کبریت فروش نوشته هانس کریستین اندرسن و ترجمۀ فریدون فریاد است که توسط انتشارات امیرکبیر به چاپ رسیده است. داستان اصلی این کتاب که عنوان نیز از روی آن برگزیده شده، یکی از معروفترین قصههایی است که برای کودکان به نگارش درآمده و علاوه بر کودکان، مخاطبین بزرگسال زیادی را طی سالهای متمادی تحت تأثیر قرار داده است.
نویسنده در این قصۀ زیبا و تاثیرگذار، داستان دخترکی فقیر را تعریف میکند که در شب سال نو، تلاش میکند که در خیابان کبریت بفروشد. سرما تا مغز استخوان او نفوذ کرده و همچون گنجشکی در سرما میلرزد؛ در حالی که نه کفشی به پا دارد و نه لباس گرمی به تن. اما او از اینکه به خانه برود واهمه دارد، چرا که اگر کبریتها را نفروخته باشد، کتک مفصلی از پدرش میخورد. کبریتهای فروخته نشده هم نمیتوانند با شعلههای ضعیفشان در برابر باد، از او محافظت کنند.
دخترک به گوشهای که از همسایگی دو خانه در خیابان ایجاد شده، پناه میبرد تا کمی قوای خود را بازیابد و شروع به روشن کردن کبریت میکند. در نور کبریت، دخترک تصاویر دوست داشتنی زیادی را میبیند که هیچ کدام به او و قلب کوچکش تعلقی ندارند و با این حال، نگاه کردن به این تصاویر رویایی، قلب او را کمی گرم میکند. هر کبریتی که روشن میکند، یک تصویر رویاگونه را پیش چشمانش قرار میدهد تا اینکه خاموش شود و او را وادار به روشن کردن کبریت بعدی کند.
وقتی از خانه بیرون میآمد، کفش به پا داشت. امّا چه فایده! مادرش سالها از آنها استفاده کرده بود و آنقدر بزرگ و کهنه بودند که وقتی در خیابانها میدوید تا با دُرشکهها که به سرعت از مُقابلش میگذشتند برخورد نکند، از پاهایش سُر خوردند و روی برفها افتادند.
یک لنگه از کفشها هیچوقت پیدا نشد؛ امّا لنگۀ دیگر را پسرک شیطانی قاپید و پا به فرار گذاشت. پسرک همانطور که میدوید با خود فکر میکرد که این کفش آنقدر بزرگ است که در آینده میتواند گهوارۀ خوبی برای بچّهاش بشود، البته اگر روزی بچّه دار میشد.