کتاب دایره های کبود نوشته نقی سلیمانی می باشد و انتشارات امیر کبیر آن را منتشر کرده است. این اثر درباره گنجشک کوچکی است که با پدر و مادر خویش داخل جنگل زندگی می کرد. در یکی از روزها بود که مادر گنجشک می خواست واسه ی پیدا کردن غذا خانه خود را رها میکند.
مادر پرنده کوچک بر روی شاخه ای نشست و گفت که تا پدرت از خواب برخیزد می روم کمی غذا پیدا کنم و بیاورم. تا با خوردن غذا کمی نیرو و قوت بگیری تا بتوانی با پدرت تمرین را آغاز می کنیم. گنجشک کوچک قبول نمود و بعد مادر پرواز کرد تا از خانه کمی دور شد. ولی همچنان باز روی شاخه ای نشست و گفت اگر خواستی بپری و کمی پرواز کنی جای دوری نرو. نزدیک خانه باش. پرنده کوچک هم قبول کرد اما با تماشا کردن نورهای درخشان با خود می اندیشد و تصمیم گرفت که به سمت آن ها پرواز کند. گنجشک پرواز کرد و داخل شهر رفت. او با نگاه کردن به انسان ها در ذهن خود می اندیشید که آن ها درخت می باشند که حرکت می کنند. گنجشک که بسیار قشنگ بود. او پرهای درخشان و شگفت انگیزی داشت. خودش هم خیلی وسایل براق و درخشان را دوست می داشت.
دو مرد، یکی قد بلند و یکی قد کوتاه با کلاهی نَمَدی، خسته و کوفته، راه می پیمودند. از کویر بیرون آمده بودند و در دل جاده ای افتاده بودند که در دوردست آن آبادی، خیلی کوچک، دیده می شد. شتابان به سوی آبادی پیش می رفتند. مرد قد بلند، دستش را روی شانۀ مرد قد کوتاه گذاشت. مرد قدکوتاه گفت: «چند بار باید بگویم دست روی شانه من نگذار؟ » مرد قد بلند، دستش را برداشت. گنجشک بال زنان جلو آمد. دو تا از آن درخت های عجیب و غریب، در کنار هم راه می رفتند: «این هم یکی از آن درخت های کوچولو. » پرید و پرید، روی درخت کوچک تر نشست. مرد قد کوتاه گفت: «این دفعه دستت را آرام گذاشتی. خب بگذار، عیبی ندارد. » مرد قد بلند گفت: «من؟! » بعد نگاه کرد و با تعجب دید گنجشکی روی شانۀ رفیقش نشسته. با خنده گفت: «آنجا گنجشک لانه کرده، دست من که به شاخه های بلندت نمی رسد. » مرد قدکوتاه گفت: «دستم انداختی... الان لانۀ گنجشک ها را خراب می کنم».
ناگهان دست انداخت و پاهای گنجشک را چسبید و یک مرتبه احساس کرد عقربی یا چیز وحشتناکی به دست گرفته. با ترس و داد و فریاد، رهایش کرد. گنجشک ترسان و لرزان، بال زد و بال زد و دور شد. مرد قد بلند، هنوز دلش را گرفته بود و به مرد قد کوتاه می خندید.