کتاب زنگارهای واپسین عشق (جلد دوم)، اثر انسیه آزادی؛ به روایتِ زندگی دختر جوانی به نام سایه میپردازد که در ازدواج اول خود شکست خورده و با دیدن خیانت همسرش از او جدا شده است.
بعد از این تجربه تلخ سایه با وجود اینکه از خانوادهای ثروتمند و فرهیختهایست، برخلاف مسیر خانواده، با تکیه بر شخصیت مغرور و سرکشی که دارد، مسیر شغلی و فکری منحصر به فردی را برگزیده و در عرصه هنر مشغول فعالیت بوده و توانسته است هنرمندی مشهور و بنامی در دوره خود باشد. کم کم با عشقی جدید آشنا میشود و دوباره زندگیش رنگ و بوی محبت میگیرد.
نویسنده در زنگارهای واپسین عشق سعی کرده است؛ قدرت خلاقیت فکری و نقش اراده و تصمیمگیری خود فرد را سوای خانواده و موقعیت اجتماعی نشان دهد و تأکید کند خواست و اراده خود انسان در هر مسیری مهمترین عامل موفقیت فرد است.
صبح زودتر بیدار شدم و لوازمم را آماده جلوی در گذاشتم. دوش گرفتم و موهایم را مرتب کردم. میکاپم تقریباً تموم شده بود که سامی رسید. چمدانها را در صندوق عقب ماشین گذاشت. زودتر از همه روی صندلی عقب نشستم و سرگرم موبایلم بودم که سحر به شیشه زد.
سحر: سایه چرا عقب نشستی؟
لبخند معناداری بهش زدم و گفتم: برو سحر! برو بشین! این تعارفها خیلی قدیمی شده من الان جلو بشینم که تو، تو راه برگشت بشینی جلو و بدون من کلی دل و قلوه بترکونید. برو و بشین دهن منو باز نکن... سامیار نگاهم کرد و گفت: «ببخشید من الان تورو دارم میفرستم تو خونه دل و قلوه ها،ها»
- ما نامزدیم فرق داره!
سامیار: نه خیر، ما تا رسماً دختر شوهر ندادیم برامون فرقی نمیکنه. این حرفا حالیم نمیشه. اصلاً پیاده شو، نمیخواد بری شیراز. خندهام گرفته بود و با عصبانیت گفتم: بشین سامی از پرواز جا میمونم. تا همین جا هم بیشتر از یه برادر زن زیرآب کامران رو زدی.
حرکت کردیم.
سامی با خنده از آینه نگاهم کرد و گفت: «تازه کجاشو دیدی؟ هنوز اول راهه بذار رسماً برادر زن بشم نابود میکنم همه چیو.»