کتاب دختر کشیش نوشته جورج اورول، نویسنده انگلیسی است که اولین بار در سال ۱۹۳۵ در شهر لندن منتشر شده است و همچون دیگر نوشتههای این نویسنده یک داستان انتقادی است. این کتاب با ترجمه بهناز پیاده در نشر به سخن به چاپ رسیده است.
دختر کشیش کتابی است با دنیایی متفاوت و نگارشی سادهتر از هر چیز که اورول تاکنون نوشته است. شخصیت اصلی داستان، دختر کشیش، دوروتی است که در محیطی خشک، یعنی خانهٔ پدرش (کشیش) زندگی میکند. دوروتی دختری است که از کودکی تحت تعلیمات خشک و تحجرگرایانهٔ پدرش بزرگ شده است. هر چند دوروتی تا حدودی روحیهٔ منحصر به فردی دارد. دختر کشیش نمایندهٔ مسیحیتی پیش پا افتاده و خشک مقدس است. وضعیتی که کشیش برای دخترش ایجاد کرده است و مشکلاتی که دوروتی با آنها دست و پنجه نرم میکند (مانند بدهیها و فقر) ذهنیت اصلی داستان است و دوروتی تا قبل از فراموشی و زندگی عادیش تنها به همین مسائل فکر میکند. در بخشی از کتاب دوروتی فراموشی میگیرد. و به دنیایی جدید پای میگذارد.
دنیایی که کاملاً متفاوت از دنیای گذشته است، دوروتی تنها و درمانده از پس آن بر میآید. زمانی است که او حتی به دعا و نیایش نیز فکر نمیکند و کلیسا در برابرش تقریباً هالهای غبارآلود در ذهن درماندهاش است. کلیسایی که از کودکی برای آن فعالیت کردهاست. دوروتی در داستان دچار کشمکشهای ذهنیتی در ارتباط با مذهب، فقر، پدرش، کلیسا و ... میشود که در دورهٔ فراموشیش به آنها فکر کرده است.
دوروتی با صدای زنگ ساعت شماطهدارِ روی گنجه که همچون بمب کوچک هولناکی منفجر شد، از خواب پرید و از اعماق رؤیایی پیچیده و دردناک بیرون آمد. غلتی زد و به پشت خوابید و با احساس خستگی مفرط به تاریکی خیره شد.زنگ ساعت همچون هیاهوی زنانه، پیدرپی مینواخت و اگر کسی آن را قطع نمیکرد، مدت پنجدقیقه یا در همین حدود به سر و صدای خود ادامه میداد. تمام اندام دوروتی را درد فراگرفته بود. طبق معمول، هرروز صبح که از خواب بلند میشد، احساس ترحم و دلسوزی خاصی نسبت به خودش داشت. سرش را زیر پتو برد تا صدای نفرتانگیز ساعت را نشنود.
بعد، کش و قوسی به بدن خود داد تا خستگی و کوفتگی را از تن بیرون کند و مثل همیشه خود را با ضمیر دوم شخص جمع مورد خطاب قرار داد: «بلند شوید، چرتزدن بس است.» آنگاه بهیاد آورد که اگر صدای زنگ کمی دیگر ادامه یابد، ممکن است پدرش را هم از خواب بیدار کند، برای همین با حرکتی شتابزده خیز برداشت و ساعت را از روی گنجه قاپید و زنگ آن را خاموش کرد. ساعت را طوری روی گنجه قرار داده بود که دسترسی به آن راحت باشد. هوا هنوز تاریک بود. دوروتی در تاریکی اتاق کنار تخت خود زانو زد و با آشفتگی و حواسپرتی شروع به دعا خواندن کرد. پاهایش از سرما میلرزید...