این کتاب دومین کتاب مجموعه قصه های مامان جونی و زیارت است.
من توی راهروی قطار بودم که گفت: «آکا، اسمت چیه؟ گفتم: امیرعلی!»
گفت: «به به، چه اسم زیبایی!»
او به همراه یک پیرمرد و پیرزن در کوپه ی بغلی ما بود. من پرسیدم: «اولین بار است که به مشهد می روید؟»
گفت: «من یک بار با هواپیما رفته ام، اما آن ها، یعنی پدر و مادرم، اولین بار است که می روند.»
بعد رفت و به زبان کشمیری با پدر و مادرش حرف زد. در این وقت، اسرا هم به کنار من آمد. پیرمرد به ما اشاره کرد که توی کوپه شان برویم. من از مامان معصومه اجازه گرفتم و هر دو به کوپه ی آن ها رفتیم. پیرمرد و پیرزن من و اسرا را بوسیدند. بلد نبودند فارسی حرف بزنند. آن دو هم مثل پسرشان لاغر و سبزه بودند. پیرزن به هرکدام از ما یک شیرینی داد. آن آقای کشمیری از ما پرسید: «شما چند بار به زیارت امام رضا(ع) رفته اید؟»
من گفتم: «سه بار.» اسرا با انگشت هایش شمرد و بعد گفت: «چهار بار.» آقای کشمیری خندید.