کتاب بدهی روزگار به قلم معصومه اکبری اعمی؛ داستان پرفرازونشیب دختری به نام زیباست که میآموزد در تلاطم اتفاقات زندگیاش چگونه خود را نجات دهد و در راه عشق سربلند بیرون آید.
بدهی روزگار، تکههایی از پیچ و تاب زندگی زیباست. در کشاکش هستی پر فراز و نشیب، زیبا آموخته است تنها به بیپیرایگیها و لبخندهای سادهٔ سرنوشت بیندیشد و در دل، آرزوی تقدیری شیرین و بدیهی را بپروراند.
در خانه را که باز کردم عطر خوش برنج ایرانی و مرغ سرخ شده به سبک مادرم مستم کرد. احساس کردم پاهایم دیگر نای راه رفتن ندارد. به شدت احساس گرسنگی میکردم و دلم میخواست به سرعت غذای خوشمزه مادرم را بخورم. بی معطلی وارد شدم و مادرم را صدا زدم.
«مامان!کجایی؟ چه بویی راه انداختی. دارم از گرسنگی غش میکنم» صدایی نیامد. داخل آشپزخانه شدم؛ اجاق روشن بود و غذا درحال پختن بوده ولی اثری از مادرم نبود. تعجب کردم. دوباره صدا زدم: «مامان,مامان, خونه نیستی؟ همه جای خونه را گشتم اما مثل اینکه کسی در خانه نبود. با خود گفتم: «شاید رفته خونه همسایه ها پس حتما زود برمی گرده».
بعداز اینکه لباس هایم را درآورم. به سمت دستشویی رفتم و دست و صورتم را شستم. وقتی به آینه نگاه کردم.دیگر اثری از آن صورت ورم کرده نبود. ناخودآگاه لبخندی زدم و گفتم: آها این درسته همیشه باید صورت آدم این شکلی باشه. اصلا چه معنی ای میده که صبحها صورت آدم مثل بادکنک بشه؟