کتاب دیوان دیوانگان نوشته جناب آقای عماد اصلی میباشد و انتشارات متخصصان آن را به چاپ رسانده است. مجموعه داستان دیوان دیوانگان شامل چند داستان کوتاه میباشد. این اثر اولین اثر مولف آن، عماد اصلی است؛ که امید است خواننده را راضی نگه دارد.
در روزهایی که خسته اید و حوصله کاری را ندارید، خواندن یکی از داستانهای این کتاب خالی از لطف نیست. روزهایی که پر است از درگیری و بی قراری. خستگیهایی که ممتد شده با تردید. این کتاب شما را به دنیای درون خود دعوت میکند. به دو قطب منفی و مثبت هر انسانی. انسانی که گاهی اشرف مخلوقات است و گاهی با کارهای شرارت آمیزش، باید در کلاس درس حیوانات شرکت کند. کلاس درسی که مسیر راه بشر را تغییر داده است.
انسان قدرت انتخاب دارد. انتخاب بین زندگی و مرگ. انسان میتواند به جهان زندگی ببخشد و یا جهانی مرده بسازد. جهانی مرده با هوایی متعفن. هوایی که دیگر قابل استشمام نباشد. هوایی که از درون آن چیزی قابل رویت نباشد. در ابتدا اما وضع اینگونه نبود. هیچ دوراهی و انتخابی وجود نداشت. چون تنوعی وجود نداشت. همه چیز از آنجایی شروع شد که انسان هوس کرد؛ که انسان تنوعطلب شد.
داستان ما هم از اینجا شروع شد. از جایی که انسانها خسته شدند؛ از زیبایی، از صداقت، سادگی، از عشق. داستان ما از جایی شروع شد که وجود انسان پر شد از طمع، از هوس، از دروغ، از ریا و حسد. و دیگر کسی به چیزی راضی نبود. هر کسی دنبال متفاوت بودن بود. هر کسی دنبال برتریجویی بود. دنبال قدرت، ثروت، شهرت، جاه و منزلت. هوا پر شد از نفرت اما با اینحال هوا صاف بود و خورشید متمرکز تر از همیشه با زاویه ای قائم طوری بر تهران میتابید، که قاصدک ها از ماه شب چهاردهم دی ماه سال هزار و چهارصد شمسی درخشنده تر و خواستنیتر به نظر میرسیدند. اونقدر خواستنی که دوست داشتی اونها رو مال خودت کنی. اما در ذات یک قاصدک عشوه و ناز و فرار از هر چیزی بیشتر خودنمایی میکنه. تا جایی که شاید خسته بشی و برای گرفتنشون لهشون کنی یا بیخیالشون بشی و با یک پوف بفرستیشون اون دور دورا. بعضی وقتا هم ممکنه طوری پوف کنی که قاصدک ریز ریز بشه.
به هر حال، فقط خواستم بگم هوا صاف بود و روشن مثل روشنی دنیا وقتی از یک خواب طولانی بلند میشی. گرمای خورشید مثل یک قرص انرژی زا به آدم جون میداد. مور مور شدن بدن و سیخ شدن مو به تن از باد سرد پاییزی که حاصل قایم باشک بازی ابرها با خورشید بود، این گرما رو خواستنیتر میکرد. با همه اینها، نور خورشید به گونهای پراکنده بود، که به اقیانوسی طلایی مانند شده بود و هر لحظه آدمو به وجد میاورد. گویی قرار بود کشتی از افق دور این اقیانوس سر در بیاره. امّا در تمام این نشانهها، یک نشانه حاوی پیام صلح نبود. کشتی، کشتی خدای مرگ بود.