نظر دیگران

نظر شما چیست؟

معرفی کتاب دست تقدیر

کتاب دست تقدیر به قلم ژیلا شجاعی رمانی‌ست که می‌کوشد به خانواده‌های ایرانی یادآوری کند که نباید با سرنوشت دختران این سرزمین بازی کرد.

ژیلا شجاعی در این اثر داستانی، زندگی یک خانواده‌ای ایرانی را روایت می‌کند؛ خانواده‌ای که دختر بزرگ آن «فائزه» نام دارد؛ دختری که به قول مادرش «دمِ بخت» است.

گزیده کتاب دست تقدیر

مادر هر شب از دیدن مرد تمیز و مرتبش که انگارنه انگار از مکانیکی اومده بایه چای داغ قندپهلو تو استکان کمر باریک بایه لبخند استقبال می کرد و با این کار خستگی شوهر زحمت کشش رو در می کرد. مادر با وجود این مرد مهربون و زحمت کش که از صبح تا شب برای یه لقمه نون حلال برای زن و بچه اش سگ دو می زد و با وجود سه تا دختر که خدا بهش داده بود احساس خوشبختی زیادی می کرد؛ اما تنها غمی که داشت این بود که دختر بزرگش، به سنی رسیده بود که باید ازدواج می کرد؛ و همش منتظر بود تا در خونه رو برای فائزه دختر بزرگش بزنن، منتظر بود تا بخت دختر بزرگش باز بشه. مرتب ورد زبونش دم بختی بود. هی می رفت و می اومد می گفت: - دختر دم بختی دارم.

همسایه که دم در می اومد صحبت رو به جایی می کشوند که اسم فائزه رو بیاره و بگه دختر دم بختی دارم. تو صف نونوایی می رفت بازم حرف فائزه رو پیش می کشید. تو میوه فروشی، تو بازار، تو جشن تولد و عروسی و حتی عزای فک وفامیل و دوست و آشنا و غریبه. همشم هول ولا داشت که نکنه یه شیرپاک خورده ای پیدا بشه و جهیزیه فائزه کامل نباشه. هروقتم می رفت بازار چند تیکه اثاث برای جهیزیه فائزه می خرید.

آژانس دم در بود. راننده در صندوق عقب رو باز کرده بود و کارتون بود که خالی می کرد. مادر در حالی که نفس نفس می زد پولی رو به راننده داد بعد کلید انداخت در رو باز کرد و با کلی کارتون در درست وارد خونه شد. اونقدر در بازار بالا و پایین رفته بود تا بالاخره تونسته بود اجناس موردنظرش رو با قیمت خوب و مناسب اونم با کلی تخفیف و چونه زدن بخره. در حالی که کارتون ها رو روی هم چیده بود در ورودی رو به سختی با پاش هل داد. کفش هاش رو یکی این ور، یکی اون ور انداخت. بعد کارتون ها رو آروم روی تختخواب فائزه گذاشت و بعد بلافاصله اونا رو انگار که شمش طلاست یه جای خونه جاساز کرد و بلند گفت: - جهیزیه فائزه استا! دست نزنیدا جهیزیه بچه امه. بعد با لهجه شمالی گفت: (تا بخت زاکان باز بُوُسته کسی دست به وسایل کُر نبوره ها)؛ یعنی (تا بخت بچه ام باز نشده کسی دست به وسایل این دختر نزنه).

دائم می گفت: منتظرم یه شیرپاک خورده پیدا بشه، بچه ام به سلامتی بختش باز بشه بره سر زندگی اش. خلاصه مادر همش در این گیرودار بود؛ اما برعکس فائزه اصلاً تو این فکرا نبود. اون حتی به ظاهر خودش هم اهمیت نمی داد. همیشه موقع بیرون رفتن یه مغنعه سرمه ای سرش بود بایه مانتو شلوار خاکستری که شلوارش از کهنگی به رنگ سبز می زد. گاهی هفته ها لباسش رنگ آب و شستشو رو نمی دید.

همونا رو هر روز از بیرون که می اومد آویزون می کرد رو چوب رختی کنار درب، صبح ها صورتش و آب نزده، می زد بیرون. فائزه از وقتی دیپلم گرفته بود همش این کلاس و اون کلاس می رفت. دلش می خواست یه خیاطی ای، آرایشگری چیزی یاد بگیره. در همین رفت وآمدها بود که بایه خیاط خونه آشنا شد که در اونجا آموزش خیاطی هم می دادن. فائزه که فکر می کرد علاقه زیادی به خیاطی داره بلافاصله رفت و ثبت نام کرد. اون استعداد زیادی در خیاطی داشت و در عرض دو ماه تونست خیاطی رو تا حدودی یاد بگیره که بتونه لباس تو خونه بدوزه. فائزه بعد از کلی رفت واومد و تمرین خیاطی بالاخره نیمی از کلاس خیاطی رو گذروند؛ اما دلش می خواست یه کاری هم در کنار این آموزش خیاطی داشته باشه و به اصطلاح دست به جیب هم بشه؛ اما هیچ کاری تابه حال پیدا نکرده بود.

 از بیرون که می اومد یه روزنامه همیشه زیر بغلش بود که تا شب می دیدی دور نیازمندی هاش با خودکار قرمز یه خط کشیده. دنبال یه کار بود تو خیاط خونه یا جایی مثل تولیدی لباسی چیزی. فریبا برعکس فائزه نه تنها زیبایی خاصی داشت و جذابیتش باعث شده بود همه همسایه هایی که پسر بزرگ مجرد دارن شیفتش بشن. علاوه بر اون خیلی هم خوش تیپ بود. برعکس فائزه که هفته به هفته هم لباسش رو عوض نمی کرد.

صفحات کتاب :
95
کنگره :
‫‬‭PIR8349 ‭
دیویی :
‫‭8‮فا‬3/62
کتابشناسی ملی :
8805285
شابک :
978-622-292-658-8
سال نشر :
1401

کتاب های مشابه دست تقدیر