امتیاز
5 / 0.0
نصب فراکتاب
مطالعه در کتابخوان
13,000
نظر شما چیست؟

معرفی کتاب گونخوم

کتاب گونخوم، مجموعه داستان کوتاه به قلم محمدحسن رضایی است. بین حقیقت و واقعیت مرزی وجود دارد، ترس به واقعیت پیوستن شک‌های صبحگاهی رویا ما را می‌پوشد. پرتگاهی زیبا برای ابدیت، به عمق یک نگاه و باور پرواز.

کتاب گونخوم مجموعه داستان‌های کوتاه به‌هم‌پیوسته و مرتبط‌به‌هم از محمدحسن رضایی است که هرکدام در عین اینکه به هم متصل‌اند از هم جدا هم هستند. این داستان‌ها با نام سایه متمایز شده‌اند.

گزیده کتاب گونخوم

از خانه خارج شدم در میان این مه بدخیم یک ماشین مشکی آن سوی جاده بود با چراغ های روشن که هر چه به آن نزدیک تر می شدی کهنگی و خوردگی های آن بیشتر نمایان می شد به ماشین نزدیک شدم و روی صندوق چند ضربه زدم، کامران صندوق را باز کرد وسایلم را درون صندوق گذاشتم و آن را بستم.

این ماشین بوی خاطرات دانشجویی را می داد. شب هایی که برای امتحان پایان ترم دانشگاه، وقتی همه جا شلوغ بود، ماشین کتاب خانه ای کوچک و ساکت برای ما می شد صندلی های آن را کاملاً تخت می کردیم و تا صبح امتحان درس می خواندیم، دستگیره ی در را کشیدم اما باز نشد، کامران از پشت شیشه با دوتا دستش علامت می داد که کمی در را به داخل هل بدهم و بعد دستگیره را بکشم، همین کار را انجام دادم و در باز شد.

کامران به محض اینکه در ماشین نشستم طبق عادت همیشگی اش در احوال پرسی، دستش را روی شانه ام گذاشت و با صدای نسبتاً بلند گفت: چطوری پیرمرد؟

- ممنون کامران تقریباً خوبم، نمی تونم بگم دلم بعد ۲ سال برای شوخی هات تنگ شده بود چون واقعاً از این شوخی ها خوشم نمیاد.

کامران در حالی که آینه های ماشین را تنظیم می کرد: تو رو خدا شروع نکن، اومدیم یه دو سه روزی بریم سفر، خوش بگذره.

- باشه من که چیزی نگفتم.

در ماشین باز شد: سلام خوبید؟

- ممنون شقایق، کامران نگفته بود که شما هم با ما هم سفر هستید.

شقایق هنگامی که در آینه ی سمت صندلی شاگرد شال خود را مرتب می کرد: نکنه ناراحتی؟

- نه برای چی ناراحت باشم اما می گفت بهتر بود، خب بزار من پیاده شم شما

بیا جلو بشین.

شقایق: نه ممنون، صندلی عقب واقعاً راحتم.

- آخه فکر کنم من بدون اینکه سوال کنم جلو نشستم، واقعاً ببخشید.

شقایق و کامران را از دوران دانشجویی می شناختم، درست ۷ سال پیش، ۲ سال بعد از آن دوران با هم ازدواج کردند.

کامران در حالی که نگاهش به من بود: راستی دیشب خوابتو دیدم.

- چه خوابی کامران جان؟

کامران: خواب دیدم ۷ تا گاو لاغر ۷ تا گاو چاق و خوردن.

- خب این ربطش به من چیه؟ تو گفتی خواب منو دیدی.

کامران با قهقهه ی همیشگی و بلندش: تو همون گاو لاغره بودی دیگه.

دیویی :
‫‭8‮فا‬3/62
کتابشناسی ملی :
8809846
شابک :
978-622-292-700-4
سال نشر :
1401
صفحات کتاب :
49
کنگره :
‫‬‮‭PIR8345

کتاب های مشابه گونخوم