کتاب عاقبت عشاق سینه چاک روایت سرگشتی بشر در قرن معاصر و پرداختن به جریان بروز بحران معنویت است که جامعه بشری را در برگرفته و به ناکجا می راند.
سایمون در این نمایشنامه می کوشد تا گوشه هایی از احوال ارواح ناآرام بشری را که در باتلاق سرگشتگی و بی هویتی دست و پا می زنند و به دنبال یافتن فضائل انسانی کمبود این برتری ها را با دردی جانکاه در روانشان احساس می کنند، به نمایش بگذارد.»
بارنی: الان با کسی زندگی میکنی؟
بابی: هاینریش هیلمر یه معلم آواز نازی. اون فقط آلمانی نیست، واقعاً یه نازیه با پیرهن مشکی، چکمه و بقیه چیزاش. فعلاً تا جایی دیگه پیدا کنم اونجا زندگی میکنم.
بارنی: اوه خدای من.
بابی: معلم فوقالعادیه. البته اگه خیال شلاق خوردن نداشته باشی.
بارنی: نه، جدی نمیگی؟
بابی: اوه، موجود عجیب و غریبیه. این زن چهارصد دلار پول داد که یه زخم روی صورتش بندازن. من گمان میکنم از نظر جنسی اِ... اِ... چی بهش میگن؟
بارنی: منحرف؟
بابی: نه بدتر از آن
بارنی: بدتر از منحرف؟
بابی: تو اطاق خوابش به تخت دو نفره داره که روش یه روتختی چرمی انداخته. بنظرت مسخره نمیآد؟
بارنی: راستش تو داری با اون زندگی میکنی. تو بهتر میدونی.
بابی: اوه خدای بزرگ چرا من باید بدونم؟ من که لزبین نیستم. من اونجام چون معلم خوبیه و از من اجاره نمیگیره.