کتاب سوگ چیزی است که پر دارد، رمانی به قلم مکس پورتر و ترجمهی بهنود فرازمند است که توسط انتشارات افراز منتشر شده است.
در یک آپارتمان در لندن، پدر و دو پسرش با غم و اندوه غیر قابل تحمل ناشی از مرگ ناگهانی مادرشان روبه رو می شوند. پدر، یک پژوهشگر آثار تد هیوز است و یک رمانتیک بدقلق، که تنها آینده ای از پوچی را تصور می کند. در این لحظه ی درماندگی، کلاغ از آن ها بازدید می کند - شخصیت منفی، نیرنگ باز، شفادهنده و مراقب آن ها. این پرنده ی احساساتی، به سمت خانواده ی داغدار می رود و تا وقتی که دیگر نیازی به او نداشته باشند، می ماند. هفته ها به ماه ها تبدیل می شوند و درد فقدان، جای خود را به خاطرات جدید می دهد، تا این که این خانواده کوچک سه نفره رو به بهبودی می روند.
چشمانم را باز کردم. هوا هنوز تاریک بود و صدای ترق تروق و خش خش میآمد. پرها. شدیدا بوی گندیدگی میآمد. این بوی گندیده چیزی بیشتر از بوی یک غذای قابل خوردن، خزه، چرم یا خمیر ترش بود.
پرهایی بین انگشتانم، درون چشمانم، درون دهانم، مثل یک گهواره پری شده بودم که من را به اندازه یک پا بالاتر از زمین کاشی شده میبرد. چشمانی سیاه و درخشان به بزرگی صورتم، در حدقهای چروکیده و چرمین به آرامی بهم میخوردند. گویی که این چشم از چیزی به اندازه توپ فوتبال بیرون آمده باشد.
- هیس هیس هیس
- هیس هیس هیس
و این را گفت: تا وقتی که دیگه واقعا بهم نیاز نداشته باشی از اینجا نمیرم. گفتم: مرا بیاور پایین. نه تا زمانی که سلام نکنی. خس خس کنان گفتم: بگذارم زمین. ادرارم بال او را گرم و خیس کرد.
- ترسیدی. فقط سلام کن.
- سلام
- درست بگو.
به پشت دراز کشیدم. کاری نکردم و در این فکر بودم که ای کاش همسرم نمرده بود.ای کاش از پرنده غول پیکری که همه فضای سالن را گرفته، نمیترسیدم.ای کاش وقتی که بزرگترین تراژدی زندگیم اتفاق افتاد، اینقدر آزار نمیدیدم. حسرتهای زیادی به دلم مانده بود. واقعا تلخ و دردناک بود. کمی واضح صحبت کردم.
گفتم: سلام کلاغ. از دیدنت خوشحالم. کلاغ رفته بود.