کتاب خورشید پیدا بهتر است نوشتهٔ سمانه صنعتگر است. این داستان دربارهٔ دمپفی و پدرش و گوشدراز است. دمپفی دربارهٔ خورشید و نور آن میخواهد بیشتر بداند و بقیهٔ حیوانات جنگل به او در این زمینه کمک میکنند.
دمپفی دلش میخواهد در آفتاب بازی کند اما ابرها خورشید را پوشاندهاند. دمپفی خیال میکند خورشید دیگر با او دوست نیست و به جای دیگری رفته. او با پدرش راه میافتند تا توی دشت به دنبال خورشید بگردند...
دُم پُفی روی سنگ بزرگ ایستاد و گفت: "یک، دو سه، من پریدم. حالا نوبت تو شد. بپر گوش دراز .
گوش دراز گفت:"من هم پریدم. دُم پُفی! بیا اینجا. یه سایه ی ابر."
-وای! رفت.