کتاب برف و آفتاب اثر محمدرضا یوسفی توسط انتشارات شهید کاظمی منتشر شده است. بیش از سی سال که از آخرین روزهای یکی از طولانیترین جنگهای معاصر گذشته است، اما هنوز تمام حرفهای آن بازگو نشده است. باید دربارهٔ بعضی جریانها و بعضی افرادی که در جنگ حضور داشتند بیشتر بخوانیم؛ زیرا همانگونه که امروز تاریخ در مورد گذشتههای دور و نزدیک مردمان وطن به قضاوت مینشیند آیندگان در مورد عملکرد دیروز و امروز ما به قضات میپردازند که در زمان بحران و جنگی ناخواسته چه کردهایم و چه باید میکردیم.
اگر میلیونها جوان با غیرت، هنگامی که بخشی از کشور اشغال شد، جان خود را خالصانه فدای اسلام و انقلاب و استقلال و تمامیت ارضی میهن اسلامی کردند و تن به شهادت، جانبازی، اسارت، مفقودالاثری و مفقودالجسدی دادند، باید در اوراق تاریخ ثبت و ضبط گردد.
تاریخ به خود بگیرد چهبسا مردانی که توان کمک و حمایت از سربازان وطن خویش را داشتند اما بیغیرتی و بیمسئولیتی پیشه کردند و به تنپروری و روشنفکر مآبی و غرب و شرق زدگی و بهانههای شیطانی پرداختند و نه تنها کمکی نکردند که یار پنجم دشمن شدند و حتی از اعزام فرزندان خود به سربازی ممانعت نمودند. هنگامی که ارتش بعث هممیهنان عزیز مرزنشین ما را آواره و به ناموس مملکت که همانا مرزهای ایرانی- اسلامی بود تجاوز کردند، عدهای به خاطر کسب قدرت، نامردانه دست به ترور و خونریزی و گرفتن جان پاکترین انسانها زدند و بر طبل باطل خود کوبیدند.
کتاب برف و آفتاب با همین قصد و نیت، بازگوکنندهٔ خاطرات جناب سرهنگ یوسفی است که حدود دوازده سال از زندگی خود را وقف جنگ و دفاع از انقلاب و این مرز و بوم کرده است. محمدرضا یوسفی خاطرات این سرهنگ را شنیده و تدوین کرده است.
خاطراتی از حکومتنظامی سال 57
در جریان شروع حکومتنظامی در سال 57 که شیراز هم ازجمله شهرهایی بود که حکومتنظامی در آن به اجرا درآمد، واحد نظامیای که در این شهر توان شرکت در روند اجرای حکومتنظامی را داشت، تیپ مستقل چترباز شیراز بود.
با شروع حکومتنظامی و با شروع گشتزنی ارتش در شهر، با عنایت به آموزشدیدهنبودن نیروهای شرکتکننده در این مأموریت، رفتهرفته آن افکار خشک نظامی و انضباط ظاهری نظامیان کادر و سربازان وظیفه، روزها با دیدن تظاهرات مردم و شنیدن شعارهای انقلابی و شبها با کنترل رفتوآمد مردم در سطح شهر، تبدیل به آگاهیهای مؤثر شد و قاعدهمندی و ابهت ارتش روزبهروز رو به تقلیل میرفت. اعلامیههای امام که بهوفور در سربازخانه پخش شد، تحول جدیدی به وجود آمد و آرامآرام پیامهای امام و اعلامیهها بین پرسنل کادر نیز زمزمه میشد.
من و تعدادی سرباز و درجهدار در محوطهی دروازه کازرون و گاهی فلکهی ستاد، مسئول اجرای حکومتنظامی بودیم. تعدادی از سربازان وظیفه که اهل جهرم بودند، به من اعتماد کردند و یک شب علنی اظهار کردند که امشب تعدادی اعلامیه داریم و میخواهیم با اجازهی شما در سطح سربازخانه پخش کنیم. من هم با سنجیدن اوضاعواحوال و بهدور از اطلاع سلسلهمراتب یگان، دو بسته از اعلامیههای مزبور را که حاوی سخنرانی امام عزیز بود، در خودرویی که برای ما از پادگان غذا آورده بود، جاسازی و وارد پادگان ارتش سوم کردم.