کتاب ضحی، رمانی است نوشته فاطمه السادات حسینی که آنچه در دهه ی ۵۰ بر دختری بنام ضُحی می گذرد را روایت می کند. این کتاب توسط انتشارات متخصصان منتشر شده است.
دکتر پایداری عینکش را جابه جا کرد نگاهی به دوستش و نگاهی گذرا به بقیه و نگاهی به چهره به خواب رفته ضحی که مثل سال ها قبل همان طور معصوم و زیبا به نظر می رسید انداخت.
- ضربه خیلی محکم نبوده خیلی خانم حق شناس شانس آورده
- یعنی به هوش میاد
- البته ولی ممکنه بازم قسمتی از حافظه اش را مثل سابق از دست بده
شمسی خانم عصازنان نزدیک شد و در حالی که هق هق گریه اش بلند بود و با دستمال دماغش را می گرفت گفت: خدارا شکر عیبی نداره حافظه را می خواد چی کار جعفر آقا تکیه به محسن داد.
- خداراشکر همین که زنده است کافیه
و آن ها فخری خانم را دیدند که شرمنده و افسرده با سری فروافتاده به همراه ساناز وارد بخش شدند و وقتی نزدیک تر شدند دیدند که چشمانش از شدت گریه ریز و پف آلود شده بدون آنکه حرفی بزند خود را روی پای شمسی خانم انداخت.
- تو را خدا منو ببخش بچم را ببخش نمی دونستم وقتی از پیشم میره یک هیولا برمی گرده و ساناز خیره به ضحی گفت داداشم از ناحیه گردن قطع نخاع شده.
آقای دکتر پایداری قدمی به سمت شیشه برداشت و پرونده را به پرستاری داد و از همان جا دید که پرستاران مشغول عوض کردن باند پاهای ضحی و ریختن بتادین روی آن هستند که خرده شیشه زخم های عمیق در کف آن ایجاد کرده بود و روبه آقای هزار جلفا که غمگین و نگران ایستاده بود گفت
- امیر حسام بازم شانس آوردی هم خانمت و هم دخترت هر دو سالمند.
نظر دیگران //= $contentName ?>
این رمان عالیه.من کتابش رو خریده بودم و وقتی شروع میکنی به خوندن،اصلا دلت نمیخواد چشم ازش برداری و دل آدم برای...