از قدیمترها تا امروز همیشه قصه خواندن برای بچهها کار بزرگترها بوده اما اینبار بچههای «رادیکو» رفتند سراغ کتابها تا خودشان برای هم قصه بگویند و شعرهایش را بخوانند. ماجرا از این قرار است که «سماوا» کلی کتاب که برای کودکان و نوجوانان نوشته شده را انتخاب کرده و با همکاری خود بچهها، تبدیلشان کرده به کتاب صوتی. حالا فکرش را کنید که شنیدن کتابهای خوش حسوحالی که خیلی وقتها بزرگترها هم دوستشان دارند، با صدای بچهها چقدر میتواند شیرین باشد.
کنار این حال خوب بچهها هم فرصت ویژهای پیدا میکنند که با کتابها بیشتر دوست شوند و به قول معروف به دسته کتابخوانها بپیوندند. حتی خیلی وقتها خودشان هم سعی میکنند تا تبدیل شوند به یکی از این قصهگوها که بعد هم به جمع هفت تا دوازدهسالههای رادیکو اضافه شوند. از طرفی «رادیکو» کار بزرگترها را هم برای قصه گفتن راحتتر کرده و خلاصه که قرار است کلی اتفاق خوب دیگر را هم با کتابهایی که هر روز به جمعشان اضافه میشود، رقم بزنیم.
سنجاقک از بس آب خورده بود، سنگین شده بود و دیگر نمیتوانست پرواز کند! روی سنگی دراز کشید. به بالهای ظریف و دمِ باریک خود نگاهی کرد. با صدای بلندی گفت: «پس من کی بزرگ میشوم؟» لاکپشت پیری که زیر همان سنگ خوابیده بود، تا چشمش به سنجاقک افتاد، گفت: «سلام کوچولو! خوش آمدی!» سنجاقک با عصبانیت روی سنگ جابهجا شد و سرش را برگرداند. لاکپشت تعجّب کرد.
پرسید: «چرا قهر کردی؟ مگر حرف بدی زدم؟» سنجاقک گفت: «خُب، معلوم است! چقدر بگویم به من نگو کوچولو، کوچولو؟» لاکپشت گفت: «آخر تو خیلی کوچولو و بیآزار هستی و من خیلی دوستت دارم.» سنجاقک زد زیر گریه و گفت: «ولی کاشکی به جای این حرفها میتوانستی کمکم کنی! من میخواهم یک سنجاقک خیلی خیلی بزرگ بشوم!» لاکپشت پرسید: «مثلاً اندازهی من؟»