کتاب تاوان عشق نوشتهی مریم جعفرنیا یزدی، سرگذشت زن جوان و زیبایی به نام افسانه را روایت میکند که به دلیل قتل اعضای خانوادهاش محکوم به اعدام شده است. افسانه، زندگی سختی را پشت سر گذاشته اما آنچه او را به پایان خط رساند، ماجرای عشقی نافرجام است.
رمان جذاب و هیجانانگیز تاوان عشق با شخصیت اصلی داستان که افسانه نام دارد آغاز میشود. او دیگر به پایان خط رسیده و در زندان منتظر حکم اعدام خود است. با وجود مخالفت افسانه، دادگاه برای او وکیلی در نظر میگیرد تا از او دفاع کند. افسانه در همان دیدار اول با وکیل خود، به قتل اعتراف میکند و میگوید که برای انتقام پدر، مادر و همسر خود را به قتل رسانده است. کمی بعد افسانه سرگذشت خود را برای این وکیل روایت میکند. افسانه از نظر خانوادگی وضعیت نابهسامانی داشته و به همراه پدر و مادر خود در یکی از مناطق جنوب تهران زندگی میکرد. پدر او مردی معتاد و عیاش بود و رفتار خشونتآمیزی با افسانه داشت. افسانه در 6 سالگی برای جلب رضایت پدر به گل فروشی روی آورد و در کنار آن درس میخواند.
او پس از اتفاقات بسیاری توانست با نام جعلی افسانه صادقی در کارگاهی مشغول به کار شود. افسانه در این کارگاه با جوانی به نام امیر کیانفر آشنا شد و با او ازدواج کرد. این زن طعم خوشبختی را در زندگی زناشویی چشید اما پس از مدتی سایهی شوم گذشته بر زندگیاش سایه افکند و عشق زندگیاش را از دست داد.
مریم جعفرنیا یزدی در این کتاب با قلمی روان و شیوا، سرگذشت افسانه را که از همان ایام کودکی، زندگیاش با سختی و اندوه در هم آمیخته بود را روایت میکند.
از رستوران که بیرون آمدم، قلبم به شدت میزد، اصلاً نفهمیدم به امیر چی گفتم و بیرون آمدم. احساس عجیبی داشتم، چیزی بین خواب و بیداری! نمیتونستم پیشنهاد ازدواج امیر رو باور کنم، برام عجیب بود، چطور امیر بین این همه دختر منو انتخاب کرده بود، احساس غرور میکردم و به خودم میبالیدم، امیر مرد ایده آلی بود و میشد یک عمر خوشبخت در کنارش زندگی کرد، تنها چیزی که باعث نگرانیم میشد، گذشته بدم بود، چقدر ساده بودم که فکر میکردم با درس خوندن میتونم خودم رو خوشبخت کنم، ولی انگار این گذشته تلخ سد بزرگی جلوی خوشبختیم بود، چیکار باید میکردم، میدونستم اگه بخوام در مورد زندگیم واقعیت رو بگم او دیگه حتی بهم نگاه هم نمیکنه، نمیتونستم بهش بگم زمانی که تو توی بهترین مدرسهها درس میخوندی، من کنار خیابون گل میفروختم، وقتی تو با آرامش سر تو زمین میذاشتی من دنبال مواد برای پدرم تموم شهرو زیر و رو میکردم، نمیتونستم بهش بگم، پدر معتادم یه مفت خور بیش نیست و بار این زندگی رو من به دوش میکشم، آشفته شده بودم نمیدونستم که چه باید بکنم، تا نیمههای شب فکر کردم و نقشه کشیدم، من باید این گذشته تلخ رو از بین میبردم و خودم رو یک آدم دیگه جلوه میدادم، نمیخواستم امیر با ترحم با من برخورد کنه، تنها راه برای از بین بردن این گذشته فقط جعل سند بود، که نشون بده پدر و مادرمو در یک تصادف از دست دادم و پیش مادر بزرگم که اون هم چند سال پیش فوت کرد، زندگی میکردم، به خاطر همین، فردا صبح زود از خونه زدم بیرون، بعد از چندین سال رفتم پیش اکبر سه تیغ، داشت بچهها رو میفرستاد دنبال کار.
با دیدن من خیلی تعجب کرد، بعد از حال و احوالپرسیهای بیموردش، ازش خواستم نشونی یه آدمی که جعل سند میکنه رو بهم بده، اونم بعد از خواهش و اصرارهای من و گرفتن پول ازم، یه آدرس داد که برم و نقشهام رو عملی کنم، آدرس یه مردی به نام بهمن بود که اون سر تهرون توی یک پاساژ وسایل آرایش میفروخت. رفتم تو مغازه بهش گفتم: آقا بهمن!