کتاب از رودخانه گذشتیم اثر افسانه رحیمی توسط انتشارات آپامهر منتشر شد.
یکی از دختر ها گفت: تو باید از پدر بخواهی جواهر داخل جعبه ی شیشه ای را برایت بیاورد آن ها فکر می کردند که اگر جلال به دنبال جواهر داخل جعبه شیشه ای برود گرفتار خطر بزرگی خواهد شد و مرگش حتمی است و وقتی جلال بمیرد تمام ثروت او به مادرشان خواهد رسید. شیشه عقب ماشین پر از قطره های باران بود.
ناگهان دستی قطره ها را کنار زد و چشم ها دوباره به رویا خیره شد، رویا وحشت زده جیغ کشید فواد بالا پرید و خودش را به سمت جلوی ماشین روی مادر پرت کرد. جلال که دیگر تحمل این وضع را نداشت چند بار گفت : الله اکبر ... الله اکبر. او ماشین را با خشم و اضطراب نگه داشت و گفت : آخه زن چه مرگته ... چت شده ؟
چرا با اعصاب و روح و روان من بازی می کنی؟ بخدا دیگه از دستت ذله شدم
بخودت بیا !
رویا سرش را بین دست هایش پنهان کرده بود و گریه می کرد. جلال که گریه های بی امان همسرش را دید دلش بحال او سوخت.
باز هم چند بار با کلافگی گفت : استغفرالله ... استغفرالله ...
ای خدا این زن رو شفا بده یا منو بکش از دست این زن خلاص بشم. کمتر پیش می آمد که جلال غوغا به راه بیندازد و این موضوع به وحشت رویا دامن می زد لب ها همچنان در گوش او زمزمه می کردند و می خندیدند و به آرامی می گفتند : برگردید ... برگردید ...
جلال، فواد را که از ترس به آغوشش پناه آورده بود بوسید و موهایش را با دست نوازش کرد از یک طرف به شدت خشمگین و عصبانی بود و از طرف دیگر می دانست که همسرش فقط او را دارد و بیمار است و باید به هر نحو ممکن به او کمک کند تا حالش بهبود پیدا کند بنابراین سعی کرد تا به خشم و ناراحتی اش غلبه کند او دوباره با صدای ملایمی به همسرش گفت : حالا چرا گریه می کنی رویا جان؟ منو نگاه کن رویا با توأم !