کتاب سرنوشت روایتی است از سالهای دور و نزدیک، از جوانانی پرشور با سرهای پر سودا تا سالخوردگان تنها در خانهای غریب، از زندان، از جنگ، از ترس و ناامیدی تا روشنایی و امید. این رمان در حقیقت از عشقی پایدار، تعهدی نانوشته و یک عاشقانهی بیمانند سخن میگوید.
رمان سرنوشت در واقع برای ژاله صفری یک نوستالژی به همراه کمی مرور خاطرات و حقایق است. به گفتهی او در برهههایی از زمان انسانیت و ایثارگری چنان در هم میآمیزند که منتج به یک سری دگرگونیهای زیربنایی میشود. اما این که چنین تغییرات بنیادی و ریشهای به نفع جامعه و مردم است یا خیر را در طول تاریخ و با گذشت زمان خواهیم فهمید.
این رمان گوشهای از زندگی همهی آدمهاست. قطعا شما با کمی دقت درمییابید که حداقل یک بار در زندگی با انسانهایی شبیه به شخصیتهای این داستان برخورد کردهاید.
−بله! رفته بودم اعلامیه پخش کنم... تا اینجام داشتم از دست مامورا فرار می کردم، این خانم ناظمم اگه کوتاه نمی آمد الان وسط کوچه دستگیر شده بودم!
بعد موهای خرمایی رنگ کوتاهش را از روی چشمانش کنار زد و با چشمان میشی درشت و نگاه طلبکارانه اش به پریسا زٌل زد.
−حالا خیالت راحت شد؟! اگه دیگه سؤالی نداری برم دنبال کارم!