کتاب من او را کشته ام؟ رمانی به قلم اکرم آقابابایی است که توسط انتشارات متخصصان منتشر شده است. من او را کشته ام...؟ علامت سوال! آری به راستی مسئله همین است. آن هایی که به واقع کشته اند و نابود کرده اند، شاید خودشان هم نمی دانند که چه جنایتی مرتکب شده اند... و دیگرانی بی گناه را پای چوبه دار می کشند.
در این داستان با فرحناز همراه می شویم، با او خوشحالیم چون تلاش می کند که به آرزویش برسد، حس ناب عشق را در کنارش می چشیم، از ناراحتیش غمگین می شویم و سرانجام در جوارش طعم تلخ چوبه دار را با همه وجود لمس می کنیم.
فرحناز که همه زندگیش به خاطر عشق و اعتماد بی جا و شاید کمی خودبرتربینی تباه شد، و حالا در آخرین روز زندگیش می خواهد قدر ساده ترین نعمت ها را بداند.
دختری با کفش های کتانی، مانتو و شلوار همرنگ سرمه ای که او را شبیه دختران دبیرستانی کرده، با کوله پشتی بر پشت یک چمدان کوچک و ساک دستی منتظر، در گوشه ای از ترمینال جنوب، چشمان درشت و شیطانش را بر هر سو می چرخاند تا هر چه زودتر فرشته نجاتش را ملاقات کند. نگاه کنجکاوش را در کسری از ثانیه بروی همه می چرخاند، گویی تابه حال آدم ندیده یا اگر هم دیده این شکلی نبوده اند.
ده دقیقه ای به همان حال تماشایش کردم، از آخرین دیدار و قول و قرارهایمان دو ماهی می گذشت، به او سفارش کرده بودم که پایش را که از اتوبوس بیرون گذاشت در گوشه مطمئنی در همان حوالی بایستد تا خودم پیدایش کنم. اول کاری حسابی او را از تهران و خطراتش آگاه کرده و شاید هم با کمی اغراق ترسانده بودمش، بهتر بود که از همین ابتدا این واهمه را با خود داشته باشد تا بیشتر احتیاط کند. این گونه از من که سال های بیشتری در این کلان شهر گذرانده ام نیز بیشتر حساب می برد و حرف شنوایی داشت. فرحناز را خوب می شناختم باید با او رفتار سختگیرانه داشته باشم باید بتوانم با تحکم او را مهار کنم. دختر مهربان و باهوشی است اما لجباز و ماجراجو. همیشه می ترسم که این ماجراجویی و کله ی نترسی که دارد کار دستش بدهد و من نتوانم اوضاع را کنترل کنم.
از همه بدتر توصیه های مادرم و نصیحت های پدرم احساس مسئولیتم را بیشتر می کند. چقدر دلم برایش تنگ شده بود، دختر کوچولوی سربه هوا، چقدر دوستش دارم، برای خودش قد و بالا و بر و رویی دست وپا کرده و خانمی شده است. چه روزهای خوبی در این شهر بی دروپیکر خواهیم داشت، او حالا تنها امیدش به من است، چیزی که سال ها آرزوی آن را داشتم، تکیه گاه فرحناز باشم، پس باید همه تلاشم را بکنم.
آرام آرام از پشت به او نزدیک شدم بوی عطرش را حس کردم خودم ۳ برایش خریده بودم. دستانم را باز کردم و آرام در آغوشش گرفتم و محکم به همان حالت نگهش داشتم. بینوا زهره ترک شد؛ اما خیلی زود مثل همیشه خودش را جمع کرد و با غرور خاصی که جزئی از وجودش بود و همه ما با آن کنار آمده بودیم، مرا بوسید و گفت: چطوری آبجی جونم. می دونستم پشت سرمی. می خواستم خوب نزدیک بشی و فک کنی من نفهمیدم. باشه تو خوبی باهوش، یه ساعته دارم زاغ سیاهتو چوب می زنم. لابد اونم دیدی؟