کتاب ممنوع الخروج روایت پرفرازوفرود اعزام یک مدافع حرم به تلاش اسماعیل هاشمآبادی، محمد حُکمآبادی تهیه شده در واحد تاریخ شفاهی دفتر مطالعات جبهۀ فرهنگی انقلاب اسلامی انتشارات راه یار.
«یکییکی اسمها را میخواندند تا از گیت رد شویم. توی دلم مداحی نریمانی را میخواندم: «منم باید برم، آره برم سرم بره / نزارم هیچ حرومی طرف حرم بره... .» گاهی هم ذکر میگفتم؛ مخصوصاً «یا زینب». اسمم را صدا کردند تا وارد گیت شوم و تمام. گذرنامهام را تحویل دادم تا پلیس گذرنامه مهر خروج از کشور را بکوبد. گذر را برد زیر نور قرمز اسکنر، مهر را آورد بالا که بکوبد توی گذرنامه؛ اما انگار چیزی گفت. گوش تیز کردم و سرم را بردم جلو.
از اینطرف و آنطرف سنگ جمع کردیم و ریختیم زیر تایر. کلی مکافات از سر واکردیم تا بالاخره ماشین جست زد بیرون. ساعت یک ظهر بود. سرِ انگشتهایم از سرما سر شده بود و آب دماغم آویزان. چپیدم توی ماشین و بخاری را تا تَه زیاد کردم. راه افتادیم. سه متر نرفته بودیم که دوباره ماشین به گل نشست. اینیکی بدتر از قبلی بود. از قلوهسنگ تا چوب و خار زیر لاستیکها گذاشتیم ولی انگارنهانگار! جم نمیخورد.
رنگ لباسهایم زیر یک لایه گِل عوض شده بود. دائم دستهایم را میآوردم جلوی دهانم و «ها» میکردم تا گرم شود. بادگیر را کشیدم روی سرم؛ ولی فرقی نداشت. هرچه زور زدیم بینتیجه بود. بیسیم زدم به یکی از مقرهای نزدیک. با تانک آمدند و ما را کشیدند بیرون.
خورشید غروب کرد. نماز مغرب و عشا را کنار جاده خواندیم. تا بحوث دو ساعت مانده بود و توی تاریکی ادامه دادیم. انصافاً بخاری ماشین هرچه در توان داشت، پای ما گذاشت؛ اما بعد یک ساعت هنوز سردم بود. انگار سرما در مغز استخوانم رخنه کرده بود. لباسها خشک میشد و شیشهها بخار میکرد. هر پنج دقیقه دستمال میکشیدم به شیشهها. بدنم خالی کرده بود و از سرِ انگشت پا تا پیشانیام درد میکرد. چشم به هم گذاشتم، ماشین به هِنوهِن افتاد! رانندۀ سوری با اشاره به آمپر بنزین گفت: «خلصنا بنزین!»
بنزین تمامکردن مساوی بود با دو ساعت علافی؛ مساوی بود با بخاری خاموش و لرزهزدن با لباس مرطوب؛ مساوی بود با توقف در جادۀ تاریک، آنهم در کشور جنگزده که کسی جرئت ترمززدن نداشت. یک ساعت تا بحوث مانده بود. بیسیم زدم. گفتند: «یه ماشین با بنزین فرستادیم براتون.» راننده با آتش تهسیگار، سیگار بعدی را روشن میکرد و با چند پک عمیق، سینهاش را پر میکرد و از گوشۀ شیشه دودش را میداد بیرون. بوی سیگار روی اعصابم بود. با تذکر، سیگارش را غلاف کرد و تهسیگار را از پنجره انداخت بیرون. دو ساعت گذشت. از بنزین خبری نشد. اگر بنزین را پشت الاغ میگذاشتند سریعتر میرسید. دوساعتونیم توی ماشین لرز زدیم تا سروکلۀ ماشین حامل بنزین پیدا شد. با قیف بنزین ریختیم توی باک و راه افتادیم. ساعت دوازده رسیدیم مقر و یکراست رفتم حمام تا با آب داغ دوش بگیرم.