کتاب رسیدن به خاتونی که میرود، اثر سیدمحمد ساداتاخوی با موضوع زندگی حضرت زهرا سلاماللهعلیها توسط انتشارات کتابستان معرفت منتشر و راهی بازار نشر شده است.
رسیدن به خاتونی که میرود، داستان مادری است که پیش از مادر بودن، همسر بودن و قبل از آن فرزند روایت روزهای غربت است. داستان دختری است که پس از پدر چندان نزیست، داستان همسری است که جانانه، از شوهر دفاع کرد، داستان مادری است که نتوانست فرزندش را به دنیا بیاورد، داستان دختر پیامبر است که نه آسوده و نه به مرگ طبیعی از دنیا رفت.
سیدمحمد ساداتاخوی در این اثر، با ظرافت تمام داستانی از روزگار خود ما را با زندگانی و زمامهی اهلبیت (ع) پیوند زده و به خوبی توانسته تخیل را بین حال و گذشته، همچون رودی جاری سازد. کتاب پیشرو در قالب رمان نوشته شده است و بر اساس احادیث و روایات تاریخی زندگی حضرت را از بدو تولد تا به آخرین روز پوشش میدهد. دقیقتر بخواهیم بگوییم، از آغاز روزهایی خوش در آغوش پدر و مادر بزرگوارشان حضرت خدیجه سلاماللهعلیها تا افتادن به سختی در سالی که رسول الله همسر و عمویش را از دست داد. سالی که بعداً « عامالحزن» نام گرفت. پس از آن هجرت به معیت «فواطم» و مولانا امیرالمومنین (ع) تا زیستن در مدینه و نهایتاً از دست دادن پدر و روبهرو شدن با هجوم «غاصبین» پشت در همان خانه که جبرئیلِ امین واردش نشده بود، مگر آنکه ماذون بود. روایت زندگی «امالائمه» این بار آمیخته شده است با یک روایت دیگر از زندگی و زمانهی خود ما و به خوبی این دو روایت بسیار مستقل از هم از نظر محتوی با یکدیگر آمیخته شدهاند.
مرد، «مرد» نیست.
کمی دستهایش بزرگاند، اما «مرد» نیست.
صدایش را که به گلو میاندازد، او را به مردان شبیهتر میکند، اما بازهم نمیشود گفت که مرد است.
این را پدرش بارها در گوشش خوانده است که او، یک مرد کامل و مردی در اندازههای مردان دیگر نیست.
اینکه زن گرفته و همسرش هم از طایفهای مشهور و دلیر است هم نمیتواند او را به مردان دیگر شبیه کند.
او، مرد نیست...
چون به تعریف آدمهای دیگر، هنوز دستهایش سرخ تیره نشدهاند...
چون هنوز پدرش نمیتواند سرش را به خاطر سرافکندگیِ داشتنِ کسی مانند «او» بالا بگیرد.
پدرش جنگهای بسیاری را دیده و هنوز شمشیر دومش را آبدیده نکرده که افتخار جنگهای پُرشمار شمشیرِ نخستش پنهان نمانند.
مرد، برای همین است که همه چیزش را بار سه شتر کرده و از شهر بیرون آمده و به سوی یمن میرود.
به سوی یمن میرود تا شاید به یُمنِ یَمَن، زندگیاش سروسامانی بگیرد...
به یَمن می رود تا شاید کنار همسر باردار و «پابهماه» ش زندگی دیگری را از سر بگیرد.
یک زندگی آرام، بیجنگ و بیترس از تشنه ماندن که کابوس هر عرب «بیابانی» است...
بیترس از «بَرده شدن» یا «فقیرماندن» که سرنوشت هر عرب ندارِ «شهری» است.
مرد، برای این هدف بلندش بارها به کنار خانۀ کعبه رفته و بُت کوچک خانگیاش را برای خدای کعبه واسطه کرده...
تا این مظهر کوچک، او را به آن مظهر بلند متصل کند و آیندهاش را خدای ناپیدا به دست این خدای معلوم بسپارد و او _ این مرد عرب بزدل _ بتواند زندگی تازهای را تجربه کند.