کتاب دردهای عمیق یک تفکر به قلم سجاد اسمعیلی سیرجی است که با ارائهی داستانهایی کوتاه به شما کمک میکند تا اندیشهی خود را تغییر دهید و برای انجام هر کاری ابتدا وجدانتان را در نظر بگیرید تا جهان تبدیل به بهشتی زیبا شود.
ممکن است شبانه روز همهی ما به این فکر کنیم که آیا جهان کنونی برای انسان باقی خواهد ماند یا نه؟ اصلاً هدف از اینکه هر شخص به وجود میآید چیست؟ آیا هر انسانی که متولد میشود، وظیفهای در قبال دیگر انسانها دارد تا چرخ دنیا را لنگ نگذارد؟چگونه این سیستم باید بنا شود که هر انسان بردهی فردی دیگر نباشد؟
این زمین هدیهای از طرف خداوند به ماست که باید از آن به بهترین شکل ممکن محافظت نماییم. یادمان باشد که ما میتوانیم از این جهان بهشتی بسازیم و همیشه در آن آرامش داشته باشیم یا آن را تبدیل به جهنمی کنیم که غیرقابل تحمل شود!
پس از مطالعهی این کتاب یاد میگیرید که برای انجام هر کاری ابتدا وجدانتان را در نظر بگیرید و سپس وظیفهی خود را به صورت انسانی انجام دهید. به جای اینکه یکدیگر را به بهای چیزی به نام پول بفروشید، چنان برای دگرگونی دنیا دست به دست هم دهید که اربابان این دنیا حیرتزده شوند.
بعد از سپری شدن چند ساعت از غروب خورشید، کم کم حس تنهایی من هم شروع شد. روی مبل دراز کشیده بودم و به این فکر می کردم که چرا من نباید مثل بقیه از زندگی خودم لذت ببرم؟چرا من نباید آقازاده باشم و به جای اینکه در تنهایی خودم غرق شوم، پشت ماشین لوکس خود بنشینم و شهر را زیر لاستیک های ماشینم له کنم؟
اما حس کاملاً عجیبی به من گفت که این افکار به شدت من را از جوابی که می خواهم، دور می کند. ناگهان صدای کلید را روی قفل درب خانه احساس کردم. می دانستم باز هم مادر و برادرم قرار است راجع به حرف هایی که در مهمانی امشب زده شده است با من صحبت کنند؛ همان حرف های تکراری همیشگی… به همین خاطر خودم را در خواب استتار کردم و پتوی زبری که زیر پاهایم بود را روی سرم کشیدم.
ناگهان صدای رعد و برق من را از خواب بیدار کرد. سعی کردم عقربه های ساعت را نگاه کنم اما نمی دانم چرا از دیده ی من پنهان می شدند! اینطور به نظر می رسید که ساعت از نیمه شب هم گذشته باشد.