کتاب رمز و راز قهرمانی به قلم ویلیام اچ. مک ریون، درس هایی از زندگی افرادیست که قهرمانانه زیستند. این اثر با ترجمه شهربانو کیامرادی توسط انتشارات متخصصان منتشر شده است.
دریاسالار، ویلیام اچ. مکریون، بازنشستهٔ نیروی دریایی ایالاتمتحده با سربلندی و افتخار در نیروی دریایی خدمت کرد. او در سیوهفت سال خدمتش در یگان ویژهٔ نیروی دریایی، در همهٔ سطوح فرمانده بود.
آخرین مأموریت این دریاسالار چهار ستاره، فرماندهی همهٔ نیروهای عملیات ویژه ایالاتمتحده بود. ویلیام اچ. مک ریون نویسنده کتاب های مشهور تخت خوابت را مرتب کن و داستان های دریا بوده است. او در حال حاضر رئیس سیستم دانشگاه تگزاس است.
وقتی از کنار مرکز تزریق داروهای سرطان ام دی آندرسن رد می شدم، بوی الکل ملایمی در هوا احساس می شد. حدود ده نفر یا حتی بیشتر در تخت بیمارستان دراز کشیده بودند و هم زمان دارو از طریق کیسه ای دو لیتری به رگ هایشان تزریق می شد. بیشتر آن ها موهایشان را از دست داده بودند و خسته به نظر می رسیدند؛ انگار جنگی طولانی را پشت سر گذاشته بودند. درحالی که به اتاق انتظار نزدیک می شدم، سعی کردم آرامشم را حفظ کنم.
دو ماه قبل، که در افغانستان خدمت می کردم، تماسی تصویری از دکتر خودم در کارولینای شمالی داشتم. دکترم به من اطلاع داد که بیوپسی اخیر مغز استخوانم نشان می دهد که سرطان خون مزمن دارم. پیش بینی شرایط من، دلگرم کننده نبود. طحالم درگیر شده بود و باید خیلی سریع از افغانستان برمی گشتم تا طحالم را بردارند و شیمی درمانی را شروع کنند. پزشکم سعی کرد آرام به من بفهماند دیگر دوره ی کار حرفه ای من به پایان رسیده و باید وقتم را برای مبارزه با این بیماری صرف کنم. من بعد از شنیدن این خبر حسابی شوکه شدم و تا چند روز حالم خوب نبود. فوراً به کارولینای شمالی برگشتم و همسرم، جرجان، را مطلع کردم. مثل هر همسر مهربانی، او درصدد یافتن راه چاره برآمد. در عرض چند ساعت، سرشناس ترین متخصص سرطان خون مزمن در دنیا، دکتر مایکل کیتینگ را پیدا کرد. او درام دی آندرسن در ایالت محل تولدم، تگزاس به طبابت مشغول بود.
در مطب دکتر منتظر نشسته بودیم و من در این فکر غرق بودم که زندگی ام چگونه تغییر خواهد کرد. در ذهنم بدترین افکار منفی را مرور می کردم. بیست سال قبل مادرم از سرطان ریه فوت کرد و من در آخرین لحظاتی که از بودن کنار او را به خاطر می آورم، هوشیاری اش را از دست داده بود و لاغر و رنگ پریده شده بود. وضعیت او بسیار دردناک بود. او نفس های آخرش را می کشید. می توانستم بچه هایم را در کنار تختم مجسم کنم، منتها نمی خواستم آن ها نیز همین درد را تجربه کنند.
همان طور که به این افکار منفی ترسناک در مغزم پروبال می دادم درِ کوچک مطب باز شد و مردی شاد با چهره ای سرخ رنگ وارد شد. فوراً از جایم بلند شدم. لباس آزمایشگاهی سفیدی پوشیده بود و کلیپ بورد بیماران را در دست داشت. اتاق را به سرعت بررسی کرد. کلیپ بورد را پرت کرد روی میز و با لهجه ی غلیظ استرالیایی فریاد زد: «بپر بغلم ببینم!» قبل از اینکه بتوانم اعتراضی کنم دستان بزرگش را دورم حلقه کرد و مرا محکم در آغوشش فشرد.
رو به جرجان برگشت و گفت: همسرش هستی؟
جرجان سرش را تکان داد.
«بهتر است به فکر ازدواج مجدد نباشید! او خوب می شود.» من و جرجان مات و مبهوت به هم نگاه می کردیم. زبانم بند آمده بود. با لکنت پرسیدم: «ببخشید، آقای دکتر؟ شما چی گفتید؟» کیتینگ کلیپ بورد را برداشت، پوزخندی زد و گفت: «گفتم که شما بهبود می یابید.»
من با کمال ناباوری گفتم: «پزشکم در کارولینای شمالی گفت که باید طحالم را بردارند و فوراً شیمی درمانی را شروع کنم.» رو به من کرد و گفت: «نه، ما گزینه های بهتری داریم.»
قبل از اینکه بتوانم ادامه دهم به جرجان گفت: «نظر شما چیست؟! دلت می خواهد او را کمی بیشتر دوروبر خودت نگه داری؟» جرجان از وقتی پزشک او از در وارد شده بود هنوز یک کلمه حرف نزده بود. درحالی که اشک در چشم هایش حلقه زده بود، به آرامی رو به من کرد و گفت: «بله! دکتر.» با صدای بلندی گفت: «انگار او آن قدر همسر خوبی هست که می خواهی کنارش باشی.»
طی چند دقیقه ی بعد، کیتینگ نتایج آزمایش را به ما نشان داد و با دقت توضیح داد که هر عدد به چه معناست و چگونه سرطان خون مزمن روی بدن من تأثیر می گذارد. ما درمورد تمام روش ها و زمان بندی درمانی ممکن حرف زدیم. تشخیص اولیه در کارولینای شمالی درست بود. کیتینگ و همکارانش روش های درمانی جدیدی را در برخورد با سرطان خون مزمن ابداع کرده بودند. در طول بحث می خندید و جوک می گفت و از ماجراهای دوران کودکی اش در استرالیا تعریف می کرد. در پایان گفت وگو با او تمام نگرانی هایمان از بین رفت.