کتاب خورشید عمارت به قلم نگین پوراسلامی، درباره شخصیتهایی است که زندگیشان سرشار از تلاطم و فراز و نشیبهای بسیار است که روحشان را به حرکت درمیآورد و اخلاق را شکل میدهد. هر آدمی قصهای دارد و هر داستانی پر از خوشی و درد و همراه با درس است. میتوان از هر زندگی درسی گرفت یا انتخاب کرد زندگی درسی به ما دهد. این انتخاب با خود آدمهاست.
- هاجر... هاااجر کجایی درد گرفته؟ پاشو بیا ظرف ها رو ببر سر چشمه بشور.
مادرم غر می زد و من لپ هایم را می کشیدم تا جلوی ننه ی جلیل سرخ تر به نظر بیایند. من یک دختر روستایی ساده از خانواده ای پرجمعیت بودم. پدرم رعیت بود و مادرم تا جایی که می توانست زاییده بود. آن قدر زیاد بودیم که پدرم گاهی اوقات اسامی ما را فراموش می کرد. مردم می گفتند در بین خواهرانم از همه زیباترم، اما چه فایده؟ خوشگلی که نان و آب نمی شد، چون بیشتر شب ها گرسنه سر بر بالین می گذاشتیم.
من عاشق جلیل، پسر شرور روستا شده بودم؛ اصلاً همین شر بودنش دلم را ربوده بود. همه پشت سرش حرف می زدند، اما زیباترین پسر روستا بود؛ چشمانش از جنگل سبزتر بودند و یکی دو بار پنهانی مرا بوسیده و دلم فرو ریخته بود.
- هاجر ورپریده خورشید اومد وسط آسمون بدو دیگه!
دیگر بی خیال شدم؛ مجمع مسی و ظرف ها را برداشتم و با خواهرم راهی چشمه شدیم. زنانی که متأهل بودند بیشتر با مادرشوهر یا خواهرشوهرشان و مجردها با خواهر یا دوستشان می آمدند و به نوبت ظرف یا لباس می شستند.
ما یک جین بچه بودیم؛ ده تا دختر، دو تا پسر. در واقع مادرم آن قدر زاییده بود تا بالاخره با نذر و دعا دو بچه ی آخر پسر شدند. چهار تا از خواهرهایم در همان روستای خودمان ازدواج کرده و یکی از یکی بدبخت تر بودند. هرکس از راه می رسید، مادرم بدون جواب رد به او دختر می داد و پدرم آن قدر درگیر نان درآورن بود که اگر کاری با ما نداشت اصلاً محلمان نمی گذاشت و یکی دو بار اسامیمان را با هم قاطی کرد.
شستن ظرف ها را به گردن خواهرم انداختم و خودم دوری زدم تا شاید جلیل را ببینم، اما در آن ساعت از روز هیچ خبری از او نبود. بعد از تمام شدن ظرف ها با خواهرم به سمت خانه را افتادیم و در راه مدام چشم می چرخاندم تا شاید جلیل را ببینم، اما نبود.
خواهرم سقلمه ای زد و گفت: چرا این قدر چشمات می چرخن؟ نمی گی یکی حرف درمیاره؟ رسیدیم خونه گزارشتو به مامان میدم.
ضربه ای به سرش زدم و گفتم: به تو چه؟ یادت نره از من کوچیک تری. زیادی پررو شدی باید به خدمتت برسم. جلوتر رفت و گفت: می بینی کی به خدمتت می رسه. من با خواهرانم فرق داشتم و خیلی با آن ها نمی جوشیدم.
در این فکر بودم که چطور حال خواهرم، خانم را بگیرم که ناگهان صدای اسبی را در نزدیکی ام شنیدم؛ برگشتم و دیدم خان و یک مرد دیگر از روی اسب به من نگاه می کنند. مشاور خان که همراهشان بود گفت: به شازده و خان سلام کن! در سکوت نگاهشان کردم.
- هوی! لالی دختر؟
با ترس سلام کردم، شازده سری تکان داد و دستی به سبیلش کشید و زیرچشمی نگاهم کرد. من هم به او چشم دوختم و از نگاهش چندشم شد. خان اشاره کرد بریم. ما هم اطاعت کردیم و رفتیم. وقتی به خانه رسیدیم خواهرم، خانم همه چیز را به مادرم گفت. مادر دست هایش را گره کرد و دو تا مشت به من زد و گفت: ذلیل بشی که آبرومون رو بردی! الان می گن دختره زبون نداره.