کتاب ایستگاه آخر رمانی به قلم فاطمه سعیدی راد است که توسط انتشارات نسل روشن منتشر شده است. قلم به دست دنبال کاغذی مچاله در جیبم روزگار را ورق می زدم؛ درست مثل روز اولی که راه رفتن را آموختم. سعی داشتم بندبند دلم را از روزگار جدا کنم، غافل از اینکه خودم را در صفحات روزگار در لابهلای ورقها به فراموشی سپرده بودم؛ گفتم بروم تا کمی خودم را پیدا کنم، شاید خلوتی نیاز داشته باشم.
هدفونم را برداشتم، ساعت مچیام را به دستم انداختم، لباس گرمکنی پوشیدم، در خانه را بستم. تک تک جدول خیابانها را به یاد تو در آغوش میکشیدم؛ انگار بعد از رفتنت تکهای از وجودم را با خودت برده بودی. سنگفرشهای این خیابان تمام درد دلم را از بر بودند. روزها جلوی آینه دیگر خودم را نمیشناختم؛ انگار منیّتی نداشتم بر من بودنم، خاطرات همچون موریانه افکار چوبی پوسیدهام را میجوید. صدای موزیک را بیشتر کردم تا شاید افکارت دست از سرم بردارد؛ شاید باید صدای دلم را خاموش میکردم. هرچه بود دیگر از خودم نبودم، شاید هم نمیخواستم باشم. صدای هرج و مرج خیابان، صدای زمزمۀ پرندگان، صدای آشنای آب، هرچه بود گوشهایم کر بودند؛ نه میشنید، نه میخواست بشنود. بال و پری شکسته داشتم، دلم پرواز میخواست، اما با بالی شکسته مجال پرواز برایت نمیماند.
اولین باری بود که خواهرم از من می خواست تا در حیاطمان، کنارش بنشینم و به حرف های هم گوش دهیم. گرچه در طول آن دو روز گذشته، سعی کرده بود با من حرف بزند؛ ولی من هیچ روی خوشی نشان نداده بودم. این بار مستقیماً اظهار کرد که باید با هم حرف بزنیم. چاره ای نبود. به ناچار پذیرفتم. مجذوب جذابیت خیره کننده ی خواهرم شده بودم.
شعله به ندرت به آرایش چهره اش می پرداخت. چهره خواهرم با آن آرایش ماهرانه؛ هم چون تصویری از طبیعتی بکر بود که ناخواسته خیال شاعرانه ی شاعران را برمی انگیخت. شعله هیچ وقت آرایش تند و غلیظ را نمی پسندید. حال نیز آن آرایش ملیح و دل نشین؛ نه تنها به زیبایی ظاهری چشمانش؛ بلکه گویی برگیرایی و نفوذشان نیز افزوده بود. شعله از جاذبه ای عجیب برخوردار بود. گویا توانایی اش برای رتق وفتق امور زندگی و برانگیختن تحسین اطرافیان، فقط در انحصار او بود. کنارم نشست. لب های خوش فرم و نسبتاً بزرگش با رژ صورتی کم رنگ، زیبایی دل نشینی به چهره اش بخشیده بود.