کتاب جزیره خرگوشها نوشته سیدحسن حسینی توسط انتشارات عهد مانا منتشر شده است. داستان دربارهی یک جزیره است که فقط خرگوشها ساکنین آن هستند. سه روباه که از این جزیره اطلاع پیدا کردهاند نقشهای میریزند برای اینکه خرگوشها را به چنگ بیاورند و بخورند. نقشهای بسیار هوشمندانه...
آسمان حسابی چراغانی بود و ستارهها نورشان را چشمک زنان برای اهالی زمین میفرستادند. صافی آسمان باعث شده بود جادهی سفید کهکشان راه شیری کاملاً بدرخشد. دریا آرام بود و گاهی موج کوچکی به سنگها و صخرهای ساحل میخورد و صدایش با صدای مرغان دریایی درهم میآمیخت و نوای گوش نوازی ایجاد میکرد. برای آسمانِ صاف و ستارگانِ درخشان آن ساحل بود که آدمها هر سال در فصل بهار و تابستان به آنجا مسافرت میکردند. کشیده شدن جنگل سبز و پُر درخت، از کوه تا کنار ساحل منظرهی چشم نوازی داشت و آدمها را عاشق خودش کرده بود. شب از نیمه گذشته بود و رفت وآمد زیادی در ساحل به چشم نمیخورد.
قایقها در کنار هم بسته شده بودند و گاهی با امواج دریا به اطراف حرکت میکردند و باز به جای اولشان بازمیگشتند. کورسویی از چادرهایِ برپا شده در اطراف ساحل به چشم میخورد و از بعضیشان صدای نامفهوم موسیقی و خنده و گفتوگو به گوش میرسید. قهوهای سرش را از پشت سنگی در لای صخرهها بیرون آورد، ساحل را از لابهلای شاخههای درختان پایید و به پشمالو و گوشتالو گفت که میتوانند کارشان را شروع کنند. فاصلهی روباهها تا ساحل زیاد نبود و میتوانستند با برداشتن چند خیز، خودشان را به ساحل برسانند. قهوهای به گوشتالو و پشمالو نگاه کرد و گفت: «برای اینکه نقشهمان خراب نشود، یک بار دیگر کاری که قرار است انجام بدهیم را مرور میکنیم. وقتی به نزدیک چادرها رسیدیم... » و رو به گوشتالو کرد و پرسید: «توی این مرحله چه کار میکنیم؟»