کتاب من و ملانصرالدین، حاوی قصه هایپندآموز از زندگی ملانصرالدین، به قلم مجید ملامحمدی است؛ کتابی شاداب و جذاب برای نوجوانان که توسط نشر عهدمانا به چاپ رسیده است.
قصههای ملانصرالدین، برای ما جذاب و خواندنی است. اما کسی نمیداند این چنین کسی در قرنهای گذشته وجود داشته یا نه. بعضیها میگویند شاید شخصی با این خصوصیات در زمان پادشاهی تیمورلنگ بوده، برخی هم معتقدند که او یک آدم خیالی است. به همین خاطر هرکس به دلخواه خودش، حکایتهای طنزی را به او نسبت میدهد.
چند روزی بود که آسمان با ملانصرالدین سرِ دعوا داشت. ملا هربار که میخواست رخت و لباسهای خود را بشوید و سر بند پهن کند، آسمان ابری میشد و شُر و شُر باران میبارید. ملا هم عصبانی میشد و انگشت طرف آسمان میگرفت و برایش خطونشان میکشید.
- حالا نمیشود یک روز نباری و بگذاری من این لباسهای کثیفم را بشویم و جلوی آفتاب قرار دهم؟!
یکبار که هوا صاف و آفتابی شد، ملا پرید و صابون را برداشت و تشت خود را پر از آب کرد. بعد آستینهایش را بالا زد و با خوشحالی گفت: «الآن میروم رختهایم را میآورم تا در این تشت بشویم».
در همان لحظه کلاغ سیاه و چاقی آمد لب بام خانهی ملا. بعد نشست و به کار او زل زد. ملا که حواسش به کلاغ نبود، صابون را لب حوض گذاشت و دوید طرف اتاق تا رخت و لباسهایش را بیاورد. وقتی رفت و برگشت چیز عجیبی دید. صابون سر جایش نبود. به این طرف و آن طرف خود نگاه کرد و ناگهان صدایی شنید!