کتاب از سنگ تا الماس نوشته سلیم بیگدلی، داستان پسری است که از ناحیه پا فلج مادرزاد است عاشق خیالین دختری خوش بر و رو در پنجره روبروی اتاقش می شود.
پرده ها بالامی رود و نور قوت میگیرد، صوفی به خواب رفته است. پسر از خواب پریده، خورشید در حال طلوع است. وی چشم به خورشید می دوزد و پشت به ما. سوی نور می رود، خورشید داغ تر و برنده تر، پسر پیش میرود، صوفی به خود می پیچد- تنها در تاریکی- پسر به نقطه ای سیاه بدل می شود به روی خورشید، آتش می گیرد وخورشید بزرگتر و بزرگتر شده است.
در صحنه ی کوچک، جوان، پشت خود را به سنگ تکیه داده است و به ماه نیمهی آسمان می نگرد، چشمانش را می بندد. شخصی سیاه پوش وارد شده، دست در سوراخ سنگ برده است، قدری تلاش وکنکاش، نوری از آن بیرون می آید، دست خود را بیرون آورده والماس را برداشته است.