کتاب رهایی از سردرگمی توسط شناختهشدهترین چهره بین روانکاوان پیرو مکتب کارل گوستاو یونگ، جیمز هیلمن نوشته شده است و کارش رمزگشایی از روح سرگردان شماست. این اثر را انتشارات بنیاد فرهنگ زندگی به چاپ رسانده است.
حضور شما چه بدانید و چه ندانید، در این دنیا اهمیت دارد! شما کاری در این دنیا دارید که باید به سرانجام برسانید. روح شما منتشر نشسته تا به خواستهاش، پاسخ دهید و زندگیتان گلستان شود! خواسته روح، گاهی در کودکی خودش را مطرح میکند، گاهی در زندگی نکبتبار گذشته و گاهی در شرایط امروز ما، دقیقاً وقتی که ناامید، خسته یا مستأصل شدهایم، پیامش را مخابره میکند. اگر خدایی ناکرده نتوانید درست صدای خواسته روح را بشنوید، ناخواسته سرگردانی، بیهدفی و حس پوچی به درون زندگیتان رخنه میکند.
کتاب رهایی از سردرگمی قصد دارد با باز کردن گرههایی که قایق زندگیتان را در مسیر گرداب بیمعنایی انداخته است؛ شما را به مسیر صحیح سرنوشت بازگرداند. زیرا آن چیزی که در بسیاری از زندگیها گم شده و میبایست بازیابی شود؛ درک ندای درون و چرایی زنده بودن است. لازم به ذکر است این کتاب با کمک ندای درون درصدد آن نیست که معنای زندگی و دلیل آن را از منظر فلسفه یا باورهای مذهبی بیابد. بلکه آن دسته از حسهای ما را مخاطب قرار میدهد که هرازگاهی به ما میگویند: «بدون شک دلیلی وجود دارد که شخصیت منحصربهفرد من، در این نقطه است. حتماً باید روزی قدم به قلمرویی فراتر از این روزمرگی بگذارم تا به چرایی نهفتۀ پشت این چرخش مدام اتفاقات پی ببرم؛ تا احساس کنم جهان به حضورم نیاز دارد و دریابم که من، پاسخ آن تصویر ذاتی هستم که سرگذشتم را در بر گرفته است.»
یک جفت دوقلوی همسان مذکر که حالا در سن سی سالگی به سر میبرند، هنگام تولد از یکدیگر جدا شده و در دو کشور متفاوت، با خانوادههایی که آنها را به فرزندی پذیرفته بودند، زندگی میکردند. هر دو کودک، از همان سنین کودکی اتاق و محل زندگیشان را به طرز وسواسگونهای تمیز نگه میداشتند. لباسهایشان همواره مرتب و آراسته بود؛ دقیقاً رأس ساعت مقرر، سر قرارها و جلساتشان حاضر شده و هر دو مدام دستهایشان را گاه تا مرز ساییدگی و قرمز شدن، میشستند. هنگامی که از قُل اول پرسیده شد که «چرا فکر میکنی تا این حد باید تمیز باشی؟ »، پاسخش بسیار ساده بود: «به خاطر مادرم. یادم میآید زمانی که هنوز در سنین کودکی و رشد بودم، مادرم همواره خانه را تمییز و مرتب نگه میداشت. او اصرار داشت که همه چیز در جای خودش باشد یا اینکه طوری ساعتهای خانه (ما تعداد زیادی ساعت در خانه داشتیم) را تنظیم کرده بود که زنگ تمام آنها سرِ زمان مشخصی از ظهر به صدا در میآمد. او روی نظم و ترتیب و پاکیزگی تأکید داشت و من هم با همین روش تربیت شدم. پس عملاً چارۀ دیگری ندارم؛ درست است؟ »
قُل دیگر این فرد نیز درست مانند برادرش، به طور وسواسگونهای تمیز بود و مرتب باید دستانش را با آب و صابون میشست. او نیز دلیل این رفتارش را اینگونه بیان کرد: «خب. . . خیلی ساده ست. مادرم اصولاً انسان شلخته و کثیفی بود. احتمالاً این رفتار من، واکنشی به شیوۀ زندگی اوست. مادرم به قدری کثیف و شلخته بود که حالا من به جبران این عادت او، درست به نقطۀ مقابلش تبدیل شدهام. »
به نظر شما چطور میتوان میان سه بخش متفاوتی که در داستان بالا گفته شد؛ یعنی حقیقت کمالگرایی، فرضیۀ علت و معلولی (واکنش به یک رفتار) و اسطورۀ مادر ارتباط برقرار کرد؟