کتاب لمس بشر نوشتۀ میچ آلبوم، داستانی تخیلی و در عین حال ناخوشایند را، از روند زندگی در یک شهر کوچک در میانۀ بیماری همهگیر کووید 19 (کرونا) به تصویر میکشد. کتاب لمس بشر بیانگر داستانی است که در زمان حال روایت و در یکی از نشریات آمریکا به صورت هفتگی منتشر میشود. این رمان به شما کمک میکند تا در این روزهای سخت که با ویروس کرونا همراه است، امید، شادابی و سرزندگی خودتان را از دست ندهید.
همان طور که ویروس کووید 19 در آمریکا ریشه میدواند، در گوشهای از یک خیابان، چهار خانواده که همسایه هستند، به جدال با هم و جدایی از یکدیگر میپردازند. آنها در اجتماع روز شنبه که طبق رسوم برگزار میشود، از یکدیگر فاصله میگیرند و نسبت به هم بیاعتماد هستند. اکنون دیگر اهمیت مراقبت و محافظت از خود بیشتر از مهربانی کردن با دیگران است.
در این بین به نظر میرسد تنها پسر هشت سالهای به نام موسی نسبت به آنچه در اطرافش روی میدهد در امان است و همچنان به راحتی به بازی و خنده ادامه میدهد. زمانی که مردم محله یکییکی بیمار میشوند و تنها در خانه به استراحت میپردازند و دوران نقاهت را سپری میکنند، او مخفیانه به دیدارشان میرود و با اشتیاق آنان را در آغوش میگیرد. تا اینکه یک روز مادرش رازی را دربارۀ او فاش میکند، اینکه خون موسی از وی در برابر تمامی بیماریها محافظت میکند! پس از آشکار شدن این راز پسرک به سرعت از همه سو تحت توجهات خوب و بد قرار میگیرد و در نهایت روزی ناپدید میشود و... .
میچ آلبوم (Mitch Albom) روزنامهنگار، نمایشنامهنویس، فیلمنامهنویس، نویسنده، مجری رادیو و تلویزیون و نوازنده در 23 می سال 1958 در نیوجرسی آمریکا زاده شد. عمده شهرت او به دلیل داستانهای الهامبخش و مسائلی است که در کتابها، نمایشنامهها و فیلمنامههایش مطرح میکند.
ادبیات داستانی جوانان بیشترین ژانری است که او در آن به فعالیت میپردازد. میچ حرفه نویسندگی را از سال 1995 و بعد از دیدار با موری شوارتز آغاز کرد. موری استاد سابق میچ آلبوم بود و دیدارهای او با استادش منجر به خلق کتاب معروف و پرفروش سهشنبهها با موری شد. کتابهای او تاکنون بیش از 40 میلیون نسخه به فروش رسیده و به 42 زبان ترجمه شده است. از دیگر آثار او میتوان به زماندار، تارهای جادویی فرانکی پرستو، نخستین تماس تلفنی از بهشت، کمی ایمان داشته باش، برای یک روز دیگر، سهشنبهها با موری و ... اشاره کرد.
دوشنبه است. لیلی سبد خرید را در راهروی سوپرمارکت هل میدهد. مردم را میبیند که قفسههای نسبتاً خالی را زیرورو میکنند. سرش را بالا میگیرد و میبیند در بخش «محصولات کاغذی/ دستمالکاغذی/ دستمال توالت» است. مردی زیر لب میگوید: «یا عیسی مسیح.» روی دو زانو نشسته و ته قفسه دنبال چیزی میگردد. یک بستهی نیمهباز دستمال توالت را برمیدارد. دو لوله مانده. آنها را توی سبدش که از بستههای آبمعدنی و کنسرو ماهی و لوبیا پر شده، میگذارد. توی سبدش ده تا چراغقوه هم هست.
لیلی میپرسد: «ببخشید، شما اینجا کار میکنید؟» با تشر میگوید: «نه.» کتش را تکان میدهد. «به قیافهی من میخورد که اینجا کار کنم؟» لیلی به برچسب اسم روی سینهی مرد که رویش نوشته «آنتونی» اشاره میکند و میگوید «خب برچسب اسم دارید.» مرد به سبد تقریباً خالی لیلی اشاره میکند: «بله، ولی خب این برچسب برای کار در فروشگاه نیست. اگر جای شما بودم، هر چیزی که دستم به آن میرسید را برمیداشتم. کسی نجاتتان نخواهد داد.»