پدر زپیرنو هیچوقت لباس شنا به تن نمی کرد. پاچه های شلوارش را تا میزد کشباف تنش می کرد ویک کلاه زره کتون سفید سرش میذاشت. وهیچوقتم از صخره ها دور نمیشد. عشقش لیمپتا بودند . نرم تنانی که به صخره ها می چسبند وبا پوسته بسیار سختشان با سنگ یکی می شوند. پدر زپیرنو برای جدا کردن اونا از چاقو استفاده می کرد و هر یکشنبه از پشت عینک بزرگش برآمدگی صخره ها را یکی یکی ازنظر می گذراند. اونقدر کار می کرد تا سبد کوچکش پراز لیمپت بشه...