کتاب برادر سیاهه ماجرای زندگی دانته است. پسرک دوازده ساله سیاه پوستی که یک برادر سفیدپوست دارد و البته، همیشه بر خلاف برادرش، آرزو میکند که نامرئی باشد. دانته در مدرسهشان، در اقلیت است. تعداد پسرهای سیاه پوست دبیرستان میدفیلد پریپ زیاد نیست. بچهها شبیه او نیستند. دوستش ندارند و توی مدرسه، هم بچهها و هم معلمها او را با لقب تحقیرآمیز برادر سیاهه صدا میکنند. هرکس دیگری هم که جای او بود دلش میخواست شبیه برادر سفیدش، تری باشد.
به هرحال، یک بار که در مدرسه، کاپیتان تیم شمشیربازی او را اذیت میکند، از مدرسه تعلیقش میکنند! دانته تنها است و وحشت کرده. او به دنبال جایی میگردد که واقعا به آنجا تعلق داشته باشد و او را بپذیرند. جوئل پارکر رودز در کتاب برادر سیاهه، بررسی دقیقی بر مسیر رسیدن از مدرسه به زندان و مبارزه یک پسر با نژادپرستی و شیوه یافتن ایدئولوژیهایش ترسیم کرده است.
کاشکی نامرئی بودم؛ خرقۀ ناپدیدکنندۀ «هری پاتر» را می پوشیدم یا انگشتر «الویش» فرودو بگینز» را دستم می کردم. برایم فرقی نداشت که خودم را با پارچه بپوشانم یا بغلتم توی طلا؛ به هرحال فلنگ را می بستم. ناپدید می شدم.
به دستانم زل می زنم. مثل شب تیره است؛ زندگی خودش را دارد. انگشتانم خم می شود؛ باز می شود؛ دستانم مشت و سپس مشتم باز می شود. شانه هایم را رها می کنم؛ صورتم را آرام نشان می دهم. دستانم ساز خودش را می زند. داستانِ علمی تخیلی یا افسانه ای به دردم نمی خورد. من در دنیایی بیش ازحد واقعی زندگی می کنم.
نظر دیگران //= $contentName ?>
جالب بود:)...