در کتاب چگونه به مادربزرگم خواندن یاد دادم، داستانهای جذاب زیادی میخوانید. داستان جالبی در مورد یکی از دانشآموزان مورتی که بیشتر وقتها از مدرسه فرار میکرد. یا شرح نحوۀ مشاورهدادن سودا به مادرش برای پساندازکردن زمانی که او میخواست به شوهرش کمک کند تا یک شرکت نرمافزاری راهاندازی کند و داستان دلنشین وعدهای که او به پدربزرگش داد و به آن عمل کرد؛ اینکه روستای کوچک آنها کتابخانهای داشته باشد که همیشه جدیدترین کتابها را داشته باشد و .... هریک از این داستانهای زیبا و لطیف، روحیهبخش و الهامبخش هستند و به شما برای سرسخت و مقاوم بودن در راه رسیدن به رویاهایتان انگیزه میدهند.
من در روستا به دنیا آمده ام، در روزهایی که تلویزیون و سیستم های موسیقی یا VCD در خانه ها وجود نداشت و تنهاکالای لوکس ما کتاب بود. من خیلی خوش شانس بودم، چون پدربزرگ و مادربزگ فوق العاده ای داشتم. پدربزرگم معلمی بازنشسته بود و شیفتهٔ کتاب خواندن.
او متن های سانسکریت زیادی حفظ بود و هر شب، زیر آسمان سیاهی که با ستاره های درخشان روشن شده بود، یکی از این داستان های سانسکریت را برای من می خواند. داستان های پدربزرگ راجع به تاریخ هند، اتّفاقات حماسی یا هرچیز جالب دیگری بود که در روزنامه ها و مجلات آن زمان خوانده بود.
نظر دیگران //= $contentName ?>
وقتی جلد کتاب (چگونه به مادربزرگم خواندن یاد دادم ) رو دیدم فکر کردم کتاب داستانه کودکانه است هنوز هم ظاهر کتا...
#چالش_مرور_نویسی_فراکتاب برش کتاب من در روستا به دنیا آمده ام، در روزهایی که تلویزیون و سیستم های موسیقی یا VC...
بسم الله الرحمن الرحیم #چالش_مرورنویسی_فراکتاب چگونه به مادربزرگم کتاب خواندن یاد دادم کتابی از سرگذشت یک معل...